سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

همین الآن لیوان هایتان را زمین بگذارید

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم ... استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی­دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چـه اتفاقی خواهـد افتـاد؟ شاگردان گفتنـد: هیـچ اتفاقی نمی­افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می­افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می­گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دستتان بی­حس می­شود، عضلات به شدت تحت فشار قرار می­گیرند و فلج می­شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید ... و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می­شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی­تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه­شان دارید، فلج­تان می­کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم­تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی­گیرند.
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می­شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می­آید، برآیید!

پس همین الان لیوان­هاتون رو زمین بذارید

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

یک همچو برادری

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره­اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می­زد و آن را تحسین می­کرد. پل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟
پل سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می­خواهد بکند. او می­خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سر تا پای وجود پل را به لرزه درآوردای کاش من هم یک همچو برادری بودم»

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
پسر گفت: اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند کـه پسر بـه طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می­زد، گفت: آقا، می­شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می­خواهد بگوید. او می­خواست به همسایگانش نشان دهد که با چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله­ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی­گشت. او برادر کوچک فلج و زمین­گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پلـه پایینـی نشاند و بـه طـرف ماشـین اشـاره کـرد و گفـت: اوناهاش، جیمـی، می­بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می­تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می­دم، ببینی.

پل در حالی که اشک­های گوشه چشمش را پاک می­کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ­تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

حکایتی از کریمخان زند

مردی به دربار خان زند می­رود و با ناله و فریاد می­خواهد تا كریمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش می­شوند!
خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می­شنود و می­پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می­دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می­رسد و کریم خان از وی می­پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می­كنی؟
مرد با درشتی می­گوید: دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!
خان می­پرسد وقتی اموالت به سرقت می­رفت تو كجا بودی؟
مرد می­گوید من خوابیده بودم!!!
خان می­گوید خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می­دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می­شود و سرمشق آزادی خواهان می­شود...
مرد می­گوید: من خوابیده بودم، چون فكر می­كردم تو بیداری! ...

خان بزرگ زند لحظه­ای سكوت می­كند و سپس دستور می­دهد خسارتش را از خزانه جبران كنند و در آخر می­گوید: این مرد راست می­گوید ما باید بیدار باشیم...

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

لبخند

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را می­شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی­ها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می­جنگید. او تجربه­های حیرت­آور خود را در مجموعه­ای به نام «لبخند» گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می­نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت­آمیز نگهبان­ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد، می­نویسد: مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب­هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنهـا که حسابی لباس­هایـم را گشتـه بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست­های لرزان آن را به لب­هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده­ها به زندان­بانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه­هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک­تر که آمد و کبریتش را روشن کرد، بی­اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی­دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی­توانستم لبخند نزنـم. در هر حال لبخنـد زدم و انگار نوری فاصلـه بین دل­های ما را پر کرد می­دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی­خواهد. ولی گرمای لبخند من از میله­ها گذشت و به او رسید و روی لب­های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد مستقیم در چشم­هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: «بچـه داری؟» با دست­هـای لرزان کیـف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده­ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش» او هم عکس بچه­هایش را به من نشان داد و درباره نقشه­ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم­هایم هجوم آورد. گفتم که می­ترسم دیگر هرگز خانواده­ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه­هایم چطور بزرگ می­شوند. چشم­های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی­آنکه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می­شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی­آنکه کلمه­ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

پیرمرد عاقل

پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند.
پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد. همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است.
پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: «خیلی دوستش دارم»
به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.
او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد.
شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و ... بستگی ندارد. بلکه، به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.
من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.
هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.
سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید.
بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.
از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟ ...

*****

راهنمایی‌های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید:
1. قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید.
2. ذهنتان را از نگرانی‌ها آزاد کنید.
3. ساده زندگی کنید.
4. بیشتر بخشنده باشید.
5. کمتر انتظار داشته باشید.
موفق باشید

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

یه داستان واقعی

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت­هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن­ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می­گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس­هاى کثیف به تن داشت، با بچه­هاى دیگر نمی­جوشید و به درسش هم نمی­رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می­یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال­هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلم کلاس اول تدى در پرونده­اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می­دهد و رفتار خوبى دارد. «رضایت کامل
معلم کلاس دوم او در پرونده­اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده­اى است. همکلاسی­هایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان­ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلم کلاس سوم او در پرونده­اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می­کنـد ولى پدرش بــه درس و مشق او علاقه­اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلم کلاس چهارم تدى در پرونده­اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه­اى به مدرسه نشان نمی­دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می­برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده­هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه­ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه­هاى کلاس شد اما خانم تامپسون فوراً خنده بچه­ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می­دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه­ها پرداخت و البته توجه ویژه­اى نیز به تدى می­کرد.
پس از مدتـى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چـه خانم تامپسون او را بیشتر تشویـق می­کرد او هم سریع­تر پاسخ می­داد. به سرعت او یکى از با هوش­ترین بچه­هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدى محبوب­ترین دانش آموزش شده بود.
یک سال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمى هستید که من در عمرم داشته­ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته­ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می­شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه­اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوب­ترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی­تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می­خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می­شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین­ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمام­تر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می­توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می­کنى. این تو بودى که به من آموختى که می­توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

آیا در خودمان وجود دارد؟

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می­نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود. آن هم بـه سه دلیل؛ اول آنکـه کچل بود. دوم اینکـه سیگار می­کشید و سوم -که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!... چند سالی گذشت. یک روز که با همسرم از خیابان می­گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که زن داشتم، سیگار می­کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می­کند که در خودش وجود دارد!
نقل از دکتر شریعتی

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

الماس وجودتان را کشف کنید

می­گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه­اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا معادن الماسی کشف شده­اند و مردمی که به آنجا رفته­اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه­ای دست یافته­اند.
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه­اش را فروخت و عازم سفر شد.
او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی­پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می­کند.
امـا زارع جدیدی کـه مزرعه را خریده بود، روزی در کنـار رودخانه­ای کـه از وسط مزرعـه می­گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی­توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگ­های الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می­کرد!
در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد. معمولاً آنچه که می­خواهیم، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالأخره تحقق همه آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد، اما افسوس کـه متوجـه آن نمی­شویـم. در حالی کـه می­بایست آستین­ها را بالا زد و با برنامه­ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودیمان را جلا ببخشیم.

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

داستانی از نیکولاس کازانتزاکیس

نیکولاس کازانتزاکیس (نویسنده زوربای یونانی) تعریف می‌کند که در کودکی، پیله کرم ابریشمی را روی درختی می‌یابد. درست زمانی که پروانه خود را آماده می‌کند تا از پیله خارج بشود، کمی منتظر می‌ماند اما سر انجام -چون خروج پروانه طول می‌کشد- تصمیم می‌گیرد به این فرایند شتاب ببخشد.
با حرارت دهان‌اش پیله را گرم می‌کند، تا این‌که پروانه خروج خود را آغاز می‌کند.
اما بال­هایش هنوز بسته‌اند و کمی بعد می‌میرد.
کازانتزاکیس می‌گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.
آن جنازه کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده.
اما همان جنازه باعث شد بفهمم فقط یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد:
فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان.
بردباری لازم است، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.
«بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم است»

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

ملا نصرالدین همیشه اشتباه می کرد

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می­دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. تا اینكه مرد مهربانی از راه رسید و از اینكه ملا نصرالدین را آن­طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی­اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر كاری كه می­كنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشكالی ندارد كه تو را احمق بدانند»

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

چند پند

روزی که می­بینی هیچ مشکلی سر راهت نیست، باید مطمئن باشی که حتماً داری راه رو اشتباه میری.
***
هیچ وقت خودت رو با کسی تو این دنیا مقایسه نکن. اگه این کارو کردی، در واقع به خودت توهین کرده­ای.
***
من هیچ­وقت نخواهم گفت که «1000 بار شکست خوردم». من خواهم گفت که «من کشف کرده­ام که 1000 راه وجود داره که به شکست منجر میشه».
***
این که به همه اعتماد کنی خطرناکه. اما این که به هیشکی اعتماد نکنی خیلی خطرناکه.
***
بردن همیشه به معنی اول شدن نیست. پیروزی یعنی این که عملکرد شما بهتر از قبل باشه.
***
بزرگ­ترین مانع موفقیت، ترس از شکست هست.
***
اگر کسی باشه که ادعا کنه تا حالا تو زندگیش اشتباهی مرتکب نشده به این معنی هست که هیچ­وقت سعی نکرده چیزهای جدید رو امتحان کنه.
***
آینده متعلق به کسانی هست که به زیبایی آرزوها و رویاهای خود اعتماد دارند.
***
سه جمله برای رسیدن به خوشبختی وجود داره: بیشتر از دیگران بدونی ... بیشتر از دیگران تلاش کنی ... کمتر از دیگران توقع داشته باشی.
***
تو هیچ­وقت خنده تو گم نکردی ... اون درست زیر دماغته. تو فقط یادت رفته کجا قرار داشته.
***
این غیر ممکنه که بارانی از شادی و مهربانی رو برای کسی بفرستی و حداقل چند قطره از اون دستای خودت رو هم خیس نکنه.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

بندگی

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی­یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده­ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه­گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده­ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان­جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدت­ها جستجو او را یافت. گفت: «تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن­گونه بی­قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟»
جوان گفت: «اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه­ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟»

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله­اش را بسیــار دوست می­داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی­اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه­اش را بست و گوشه­گیر شد. با هیچکس صحبت نمی­کرد و سرکار نمی­رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده­ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته­ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می­شود، اشک­های تو آن را خاموش می­کند و هر وقت تو دلتنگ می­شوی، من هم غمگین می­شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشک­هایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

در شگفتم

در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست، ولی در نماز پایان است.
شاید این بدین معنی است که پایان نماز، آغاز دیدار است.
دکتر شریعتی

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

از نوشته های پائولوکوئیلو

شوالیه­ای به دوستش گفت: بیا بـه کوهستانی برویم که خداوند در آنجـا سکنـی دارد. می­خواهم ثابت کنم که خداوند فقط بلد است که از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی­کند. دیگری گفت: خوب، من هم می­آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله کوه رسیدند و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: «سنگ­های روی زمین را بر پشت اسبان­تان بگذارید». شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می­خواهد بار سنگین­تری را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمی­کنم. شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ­های شوالیه پارسا تابید: «الماس ناب»

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

گاهی به نگاهت نگاه کن!

انیشتین می­گفت: «آنچه در مغزتان می­گذرد، جهانتان را می­آفریند
استفان کاوی - از سرشناس­ترین چهره­های علم موفقیت - احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می گوید: «اگر می­خواهید در زندگی و روابط شخصی تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش­ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر دلتان می­خواهد قدم­های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسـی در زندگـی تان ایجـاد کنیـد بایـد نگرش­هـا و برداشت­هایتان را عوض کنید
او حرف­هایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس­تر می­کند:
«صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و در مجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میان­سالی با بچه­هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه­هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می­کردند. یکی از بچه­ها با صدای بلند گریه می­کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می­کشید و خلاصه اعصاب همه­مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه­ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی­آورد و غرق در افکار خودش بود. بالأخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض باز کردم که: آقای محترم! بچه­هایتان واقعاً دارند همه را آزار می­دهند. شما نمی­خواهید جلویشان را بگیرید؟ مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می­افتد کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی­گردیم که همسرم، مادر همین بچه­ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی­دانم باید به این بچه­ها چه بگویم. نمی­دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد
استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می­پرسد: صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی­بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ و خودش ادامه می­دهد که: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی­دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و... اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می­تواند تا این اندازه بی­ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می­خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم.

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

هر اندازه که بتوانی

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی­ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏­توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می­بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخس­ها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده­ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سال­های سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه­های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه­هایی ‏كه بامبو را قوی می‏­ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می­‏كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می­دانی در تمامی این سال­ها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختی­ها و مشكلات بودی، در حقیقت ریشه­هایت را مستحكم می­ساختی؟ من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم، همان گونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس گیاه هستند اما دو گیاه متفاوت و هر دو به زیبایی جنگل كمك می­كنن.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید. تو نیز رشد می­كنی و قد می­كشی!
از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏­كشم؟
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می­كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

خدایا متشکرم

از بچـگی هـر اتفاق خوبـی کـه می­خواستـم بیافتـه و نمـی­افتاد یـا هـر اتفاق بدی کـه می­خواستم نیافته و می­افتاد... همیشه یه حرفی تو گوشم بود که می­گفتن... لابد یه خیری در کار بوده...
بعد فکر می­کردم آخه این که مثلاً من مریض بشم و فلان روز نتونم برم تولد بهترین دوستم و اون ازم دلگیر بشه چه خیری درش می­تونه باشه... بعد می­فهمیدم که آره اگه اون زمان اون دوستی ادامه پیدا می­کرد، ممکن بود تو آینده من چه اثر منفی داشته باشه. یا حتی قبول نشدن تو یه رشته­ای که بیشتر دوست داشتم ولی الان می­فهمم اگه قبول شده بودم...
پس ایمان دارم به این که خدا منو دوست داره و اگر گاهی اوقات مسائلی بر وفق مرادم نیست، مسلماً صلاح من در آن است...
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل *** شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

خدا جونم... این­ها رو می­نویسم تا ازت عذر خواهی کنم.
که دیروز از دستت عصبانی شدم... وقتی که فکر کرده بودم که اصلاً به دعاهای من اهمیت ندادی و هیچ چیز بر وفق مرادم پیش نرفت.
اولش این بود که ماشینم خراب شد و دیر به محل کارم رسیدم.
ولی در عوض باعث شد از اون حادثه وحشتناک جون سالم به در ببرم و اونجا نباشم.
خدایا! عمداً این کارو کردی؟؟؟ (نه؟؟؟؟)
یه خونه... همونی که عاشقش بودم رو پیدا کرده بودم. ولی یه نفر زودتر از من اونو خرید... خیلی عصبانی شدم...
ولی بعداً که فهمیدم لوله­هاش ترکیده بوده یه نفس راحتی کشیدم که نخریدمش.
دیروز یه لباس شیک و درست و حسابی... چشممو گرفت ولی رنگش زیادی بی­حال و روشن بود. امروز همون لباسو با رنگ قرمز گیر آوردم... تازه باور می­کنی؟؟ تو حراجی زیر قیمت......
حالا می­دونم که تو مراقب منی و منو مورد مرحمت و لطفت قرار دادی. نه در اون چیزی که من تو دعاهام از تو درخواست می­کنم. بلکه اون چیزی که صلاح من در اونه.
برگرفته از نامه­ای از گروه روزنه
با قدری تغییر

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

آغاز راه، دشوار

گاه، آغاز راه دشوار است.
عقاب در آغاز پَر كشيدن گاه پَر می­ريزد، اما در اوج حتى از بال زدن هم بى­نياز است.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

دانه ای که سپیدار بود

دانه، کوچک بود و کسی او را نمی­دید. سال­های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می­خواست به چشم بیاید اما نمی­دانست چگونه. گاهی سوار باد می­شد و از جلوی چشم­ها می­گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ­ها می­انداخت و گاهی فریاد می­زد و می­گفت: «من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید
اما هیچ کس جز پرنده­هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره­هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می­کردند، کسی به او توجه نمی­کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: «نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی­آیم. کاشکی کمی بزرگ­تر، کمی بزرگ­تر مرا می­آفریدی خدا گفت: «اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگ­تر از آن چه فکر می­کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده­ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می­خواهی به چشم بیایی، دیده نمی­شوی. خودت را از چشم­ها پنهان کن تا دیده شوی
دانه کوچک معنی حرف­های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف­های خدا بیشتر فکر کند.
سال­های بعـد دانه کوچـک، سپیداری بلنـد و باشکوه بود کـه هیچکس نمی­توانسـت ندیده­اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می­آمد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

گروه 99 را می شناسید؟

پادشاهى که بر يک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دليلش را نيز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنيد. به دنبال صدا رفت و به يک آشپز کاخ رسيد که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشيد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: «چرا اينقدر شاد هستى؟». آشپز جواب داد: «قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصيرى تهيه کرده‌ايم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضى و خوشحال هستم ...»
پس از شنيدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت: «قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است». پادشاه با تعجب پرسيد: «گروه ٩٩ چيست؟». نخست وزير جواب داد: «اگر مى‌خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودى خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست؟».
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حياط را زير و رو کرد، اما خسته و کوفته و نااميد بازگشت. آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلا ديگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند. تا دير وقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بيدار نکرده‌اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا اين کيسه چنين بلايى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد. نخست وزير جواب داد: قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنين افرادى هستند.آنان زياد دارند اما راضى نيستند. تا آخرين حد توان کار مى‌کنند تا بيشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «يکصد» سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آنها به همين دليل شادى و رضايت را از دست مى‌دهند.

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۷

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی­توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می­کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می­ریخت و با مهربانی به او می­داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی­خواهـد کـه بمیرد، خواهـش می­کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
نشان لیاقت عشق

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۷

مهم ترین کار

مهم­ترین کار ما این نیست که ببینیم در دور دست­های مبهم و ناپیدا چه چیزهایی وجود دارد. کار ما این است که به آنچه آشکارا در پیش رو داریم بپردازیم.
وینستون چرچیل

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

سلوک

چشم یک روز گفت «من در آن سوی این دره­ها کوهی می­بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟»
گوش لحظه­ای خوب ساکت ماند و دقت کرد، سپس گفت «پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی­شنوم
آنگـاه دست درآمـد و گفت «مـن بیهوده می­کوشم آن کوه را لمس کنـم، من کوهـی نمی­یابم
بینی گفت «کوهی در کار نیست. من او را نمی­بویم
آنـگاه چشم بـه سوی دیگر چرخیـد و همـه درباره وهم شگفت چشـم، گرم گفت و گو شدند و گفتند «این چشم یک جای کارش خراب است
جبران خلیل جبران
***
آنچه مسلم است عدم احاطه عقل جزیی بر یک حقیقت کل است که همواره آدمی را در تمامی اعصار به نوعی به چالش خوانده و آرامش و قرار را از وی ربوده، بسیاری را آواره دشت و بیابان کرده و بسیاری را تارک دنیا.
عصر حاضر نیز که به عصر انفجار اطلاعات مشهور است با بمباران اطلاعاتی، افراد بسیاری را سردرگم حقیقت کرده و این سوال حیاتی را مطرح کرده که به راستی حق چیست؟!! و چگونه می­توان آنرا یافت؟
پاسخگویی به این سوال تنها از کسی بر می­آید که دلبستگی به غیر حق، او را از ارایه حق باز ندارد. این فرد مسلم، دلبسته به دنیا نیست و آنرا نمی­جوید که اگر چنین باشد دچار تضادهای موجود بین خواست­های دنیوی می­شود که نمی­تواند همزمان همه آنها حق باشد. از بین مشرب­های موجود که ادعای تقرب به حق دارند کمترین نزاع متعلق به عرفاست که مبین نزدیکی این مشرب به مسیر حق است، چرا که کنه حق در واقع رفع تضاد می­کند و آدمی را به سوی وحدت رهنمون است.
***
این مطالب نقل قولی بود از سایت سلوک. این سایت رو به حقیقت جویان توصیه می­کنم.
موفق باشید

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

داستان آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می­دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه­های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می­شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می­کردند، در گوشـه چپ دریاچـه، خانه کوچکی قـرار داشت، پنجره­اش بــاز بــود، دود از دودکش آن برمی­خواست، که نشان می­داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوه­ها را نمایش می­داد. اما کوه­ها ناهموار بود، قله­ها تیز و دندانه­ای بود. آسمان بالای کوه­ها بطور بیرحمانه­ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت بـه تابلـو نگاه مـی­کرد، در بریـدگی صخـره­ای شوم، جوجه پرنـده­ای را می­دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد:
آرامش آن چیزی نیسـت کـه در مکانی بی­سـر و صـدا، بی­مشـکل، بی­کار سخت یافت می­شود.
«آرامش چیزی است که می­گذارد در میان شرایط سخت، بمانی و آرام باشی»

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

تزریق خون

سال­ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می­کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنـده ماندنش انتقـال کمـی از خـون خانواده­اش به او بود.

او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله­های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می­شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می­روم؟!

پسرک فکر می­کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

نشان لیاقت عشق

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

داستان رز

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده­ايم. برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی­عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.
او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟»
پاسخ دادم: «البته كه می‌توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده­ايد؟»
به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم
پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: «هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم. ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم. ‌برای سه ماه، ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد. او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد. من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد. وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت. تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بر روی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت­زده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست­يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد
«ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان­های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده­اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد. اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم، برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت­ها برای تغيير همراه است
«متأسف نباشيد. يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی­اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال­ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند. يك هفته پس از فارغ التحصيلی، رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند. به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

قانون بقای شادی!

اینم یه طنز:
طبق قانون بقای شادی، هیچ شادی از بین نمیره، بلکه از دلی بــه دلی دیگــه منتقل می­شه.

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می­لرزید و چشمانش خوب نمی­دید و به سختی می­توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می­ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می­کردند، پدربزرگ فقط اشک می­ریخت و هیچ نمی­گفت.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می­کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می­کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه­های چوبی درست می­کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می­خوردند.
نشان لیاقت عشق

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

لبخند بزنید

شما در مقابل دوربین مخفی خداوند و فرشتگان او هستید پس لطفاً
به زندگی لبخند بزنید

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

از خدا خواستم

من از خدا خواستم که پلیدی­های مرا بزداید. خدا گفت: نه. آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد. خدا گفت: نه. روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد. خدا گفت: نه. شکیبایی بر اثر سختی­ها بدست می­آید. شکیبایی دادنی نیست، بلکه بدست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد. خدا گفت: نه. من به تو برکت می­دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد. خدا گفت: نه. درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک­تر می­سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد. خدا گفت: نه. تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می­پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید. خدا گفت: نه. من به تو زندگی می­بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان­طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: ... سرانجام مطلب را گرفتی.

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

حق با شماست

فرق آدم موفق با آدم ناموفق در اینه که یه آدم موفق ناامید نمی­شه و دست از تلاش برنمی­داره تا بلأخره به هدفش می­رسه و در این راه از شکست­ها و ناکامی­هاش برای رسیدن به هدفش استفاده می­کنه. طرز فکر این افراد به این صورته کـه می­گـن: مـن می­تونم. اما کسانی که با برخورد به مانعی و با تلاش کـم ناموفق می­مونن و منصـرف می­شن، بلافاصله می­گن من نمی­تونم. اما اگه به جای اینکه به این فکر کنن که «من نمی­تونم»، به این فکر کنن که «من چطور می­تونم» اونوقته که به موفقیت دست پیدا می­کنن.
*****
چه فکر کنید که می­توانید و چه فکر کنید که نمی­توانید در هر صورت حق با شماست.

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

مسابقه

زندگی این دنیا مثل مسابقه می­مونه. مسابقه­ای که رقیب اون خود شما هستید نه هیچ کس دیگه. باید همیشه جلوتر از خودتون باشید.
خط پایانی داره و بعد از اون ... نتیجه اعلام می­شه.
؟؟؟
هر چی بهتر باشی بیشتر نصیبت می­شه.
این مسابقه باخت هم داره. این برای کساییه که عقب­تر از خودشون بودن. هر چی بدتر باشن بیشتر بازنده هستن!

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می­زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آاااای!
صدایی از دور دست آمد: آاااای!
پسرک با کنجکاوی پرسید: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد؟ ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می­گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. «هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می­دهد».
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می­آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

کدومش هستید؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟!

دختری از سختی­های زندگی به پدرش گله می­کرد. از مبارزه خسته بود. نمی­دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می­دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می­شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی­صبرانه منتظر بود. تقریباً پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج­ها و تخم مرغ­ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: «عزیزم چه می­بینی؟» دختر هم در پاسخ گفت: «هویج، تخم مرغ و قهوه». پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویج­ها نرم و لطیف بودند و تخم مرغ­ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: «دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج­های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته­های نازک و مایع درون تخم مرغ­ها سخت شدند ولی دانه­های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند».
سپـس پـدر از دخترش پرسید: «حالا تـو دخترم وقتـی در زندگی بـا مشکلـی رو به رو می­شوی مثل کدام یک رفتار می­کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟»

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

اعتقاد و اعتماد

ما چقدر به خدای خودمون اعتقاد داریم؟ چقدر دستورات و گفته­هاش رو اطاعت می­کنیم و چقدر به صحت و حقیقت اونها ایمان داریم؟
*****
این داستان غم­انگیز کوهنوردی است که می­خواست به بلندترین کوه­ها صعود کند. تصمیم گرفت تنها به قله کوه برود.
هوا سرد بود وکم کم تاریک می­شد. سیاهی شب سکوت مرگ­باری داشت. قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود.
قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط، خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر می­کرد چقدر به مرگ نزدیک است که در آن لحظات ترسناکِ مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد؛ خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف و آرام از آسمان گفت چه می­خواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت: کمکم کن نجات پیدا کنم. صدا گفت آیا واقعاً فکر می­کنی من می­توانم تو را نجات دهم؟ قهرمان کوه­نورد ما گفت: البته که تو می­توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن. اما قهرمانِ ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبید به طنابش.
چند روز بعـد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پیـدا کردنـد کـه فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عشق واقعی

این هم به مناسبت روز سپندار مذگان، روز گرامیداشت زنان و سنبلی از عشق.
*****
پیرمردی صبح زود از خانه­اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می­شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم­های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه». پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله­اش را پرسیدند. او گفت: «زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می­روم و صبحانه را با او می­خورم. نمی­خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می­دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی­شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی­داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می­روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می­دانم او چه کسی است...