سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

اعتقاد و اعتماد

ما چقدر به خدای خودمون اعتقاد داریم؟ چقدر دستورات و گفته­هاش رو اطاعت می­کنیم و چقدر به صحت و حقیقت اونها ایمان داریم؟
*****
این داستان غم­انگیز کوهنوردی است که می­خواست به بلندترین کوه­ها صعود کند. تصمیم گرفت تنها به قله کوه برود.
هوا سرد بود وکم کم تاریک می­شد. سیاهی شب سکوت مرگ­باری داشت. قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود.
قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط، خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر می­کرد چقدر به مرگ نزدیک است که در آن لحظات ترسناکِ مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد؛ خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف و آرام از آسمان گفت چه می­خواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت: کمکم کن نجات پیدا کنم. صدا گفت آیا واقعاً فکر می­کنی من می­توانم تو را نجات دهم؟ قهرمان کوه­نورد ما گفت: البته که تو می­توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن. اما قهرمانِ ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبید به طنابش.
چند روز بعـد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پیـدا کردنـد کـه فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

هیچ نظری موجود نیست: