ما چقدر به خدای خودمون اعتقاد داریم؟ چقدر دستورات و گفتههاش رو اطاعت میکنیم و چقدر به صحت و حقیقت اونها ایمان داریم؟
*****
این داستان غمانگیز کوهنوردی است که میخواست به بلندترین کوهها صعود کند. تصمیم گرفت تنها به قله کوه برود.
هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد. سیاهی شب سکوت مرگباری داشت. قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود.
قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط، خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است که در آن لحظات ترسناکِ مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد؛ خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف و آرام از آسمان گفت چه میخواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت: کمکم کن نجات پیدا کنم. صدا گفت آیا واقعاً فکر میکنی من میتوانم تو را نجات دهم؟ قهرمان کوهنورد ما گفت: البته که تو میتوانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن. اما قهرمانِ ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبید به طنابش.
چند روز بعـد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پیـدا کردنـد کـه فقط یک متر با زمین فاصله داشت.
هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد. سیاهی شب سکوت مرگباری داشت. قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود.
قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط، خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است که در آن لحظات ترسناکِ مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد؛ خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف و آرام از آسمان گفت چه میخواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت: کمکم کن نجات پیدا کنم. صدا گفت آیا واقعاً فکر میکنی من میتوانم تو را نجات دهم؟ قهرمان کوهنورد ما گفت: البته که تو میتوانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن. اما قهرمانِ ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبید به طنابش.
چند روز بعـد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پیـدا کردنـد کـه فقط یک متر با زمین فاصله داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر