پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

جرأت تلاش کردن


رام­کنندگان حیوانات برای مطیع کردن فیل­ها از ترفند ساده­ای استفاده می­کنند. زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می­بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می­کند نمی­تواند خود را از بند خلاص کند. اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی­تر از اوست در فکرش شکل می­گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد، کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه­ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد.
پای ما نیز، همچون فیل­ها، اغلب با رشته­های ضعیف و شکننده­ای بسته شده است. اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده­ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی­دهیم، غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی، یک عمل جسورانه کافیست.
پائولوکوئیلو

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

تفاهم


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده­ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت­های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می­آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت­ها شده است!
در آن وقت، همۀ کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می­کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت­های سوخته می­مالید و لقمه لقمه آنها را می­خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت­ها از پدرم عذرخواهی می­کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت­های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت­هاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته، هرگز کسی را نمی­کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان­هایی است که پر از کم و کاستی هستند.
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می­کنم. اما در طول این سالها فهمیده­ام که یکی از مهمترین راه حل­ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب­های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت­های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان­ها رابطه­ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می­توان به هر رابطه­ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است. هر رابطه­ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود!!!
کاش همه می­دانستند زندگی شادی نیست ...
شاد کردن است.
زندگی قهقهه نیست ...
لبخند است.

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می­رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی­وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش داد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می­نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العمل­های آنها با دقت نگاه کنید:
یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. چند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد.
یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه­ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
پسر بچه­ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم­تر کشید و او را همراه برد. پسر بچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند و در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد.
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است.
او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد.
تنها دو روز قبل از آن همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بود! این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غیر منتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟ آیا ما می­توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیر منتظره، کشف کنیم؟
نتیجه: وقتی ما متوجه نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی از بهترین سازهای دنیا نمی­شویم، پس حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنها غفلت می‌کنیم؟