شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

جایی که خدا می خواهد باشم

داستان مردی را که هرگز نمی­شناختم شنیدم، که حتماً خدا می­خواست که این داستان را بشنوم.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را از حمله به برج­های دو­قلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خود را با آنها قسمت کنند.
با صدایی پر از وحشت، داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.
تمام داستان­ها تنها چیزهای کوچکی بودند.
شاید شما می­دانید که مدیر آن شرکت به خاطر اینکه پسرش مهد کودکش شروع شده بود، آن روز دیر به سرکار می­آید، شخص دیگری بخاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک به سرکار بیاورد، زنده مانده بود، اما برای من جالب­تر فردی بود که آن روز صبح یک جفت کفش قرمز نو می­پوشد!
او مسافت زیادی را تا محل کار طی می­کند، ولی درست قبل از رسیدن به محل کار پاهایش تاول می­زند. جلوی یک داروخانه می­ایستد تا چسب زخم بخرد و به خاطر همین زنده می­ماند.
بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر کردم، به آسانسور نمی­رسم، بر­می­گردم تا تلفن را جواب بدم و... همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت می­کنند ... با خودم فکر می­کنم که اینجا دقیقاً همان جاییست که خدا می­خواهد من در آن لحظه باشم.
امیدوارم که خدا با همین چیزهای کوچک به برکت دادن شما ادامه دهد.
نقل شده از گروه روزنه