داستان مردی را که هرگز نمیشناختم شنیدم، که حتماً خدا میخواست که این داستان را بشنوم.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را از حمله به برجهای دوقلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خود را با آنها قسمت کنند.
با صدایی پر از وحشت، داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.
تمام داستانها تنها چیزهای کوچکی بودند.
شاید شما میدانید که مدیر آن شرکت به خاطر اینکه پسرش مهد کودکش شروع شده بود، آن روز دیر به سرکار میآید، شخص دیگری بخاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک به سرکار بیاورد، زنده مانده بود، اما برای من جالبتر فردی بود که آن روز صبح یک جفت کفش قرمز نو میپوشد!
او مسافت زیادی را تا محل کار طی میکند، ولی درست قبل از رسیدن به محل کار پاهایش تاول میزند. جلوی یک داروخانه میایستد تا چسب زخم بخرد و به خاطر همین زنده میماند.
بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر کردم، به آسانسور نمیرسم، برمیگردم تا تلفن را جواب بدم و... همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت میکنند ... با خودم فکر میکنم که اینجا دقیقاً همان جاییست که خدا میخواهد من در آن لحظه باشم.
امیدوارم که خدا با همین چیزهای کوچک به برکت دادن شما ادامه دهد.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را از حمله به برجهای دوقلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خود را با آنها قسمت کنند.
با صدایی پر از وحشت، داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.
تمام داستانها تنها چیزهای کوچکی بودند.
شاید شما میدانید که مدیر آن شرکت به خاطر اینکه پسرش مهد کودکش شروع شده بود، آن روز دیر به سرکار میآید، شخص دیگری بخاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک به سرکار بیاورد، زنده مانده بود، اما برای من جالبتر فردی بود که آن روز صبح یک جفت کفش قرمز نو میپوشد!
او مسافت زیادی را تا محل کار طی میکند، ولی درست قبل از رسیدن به محل کار پاهایش تاول میزند. جلوی یک داروخانه میایستد تا چسب زخم بخرد و به خاطر همین زنده میماند.
بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر کردم، به آسانسور نمیرسم، برمیگردم تا تلفن را جواب بدم و... همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت میکنند ... با خودم فکر میکنم که اینجا دقیقاً همان جاییست که خدا میخواهد من در آن لحظه باشم.
امیدوارم که خدا با همین چیزهای کوچک به برکت دادن شما ادامه دهد.
نقل شده از گروه روزنه