پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۱

جرأت تلاش کردن


رام­کنندگان حیوانات برای مطیع کردن فیل­ها از ترفند ساده­ای استفاده می­کنند. زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه درختی می­بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می­کند نمی­تواند خود را از بند خلاص کند. اندک اندک این عقیده که تنه درخت خیلی قوی­تر از اوست در فکرش شکل می­گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد، کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه­ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد.
پای ما نیز، همچون فیل­ها، اغلب با رشته­های ضعیف و شکننده­ای بسته شده است. اما از آنجا که از بچگی قدرت تنه درخت را باور کرده­ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی­دهیم، غافل از اینکه برای به دست آوردن آزادی، یک عمل جسورانه کافیست.
پائولوکوئیلو

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۱

تفاهم


زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده­ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت­های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می­آید منتظر شدم ببینم آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویت­ها شده است!
در آن وقت، همۀ کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می­کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت­های سوخته می­مالید و لقمه لقمه آنها را می­خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت­ها از پدرم عذرخواهی می­کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت­های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت­هاش سوخته باشد؟
او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته، هرگز کسی را نمی­کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان­هایی است که پر از کم و کاستی هستند.
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش می­کنم. اما در طول این سالها فهمیده­ام که یکی از مهمترین راه حل­ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب­های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت­های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان­ها رابطه­ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد.
این موضوع را می­توان به هر رابطه­ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است. هر رابطه­ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر، خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود!!!
کاش همه می­دانستند زندگی شادی نیست ...
شاد کردن است.
زندگی قهقهه نیست ...
لبخند است.

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می­رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی­وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش داد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم

یکی از صبح‌های سرد ماه ژانویه در سال ۲۰۰۷، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می­نواخت.
او به مدت ۴۵ دقیقه، شش قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند کمی به عکس العمل­های آنها با دقت نگاه کنید:
یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. چند دقیقه بعد ویولنیست، نخستین دلارش را دریافت کرد.
یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
مرد جوانی به دیوار تکیه داد و چند لحظه­ای به موسیقی او گوش کرد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
پسر بچه­ای در حالیکه مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم­تر کشید و او را همراه برد. پسر بچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید.
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.
بعد از 45 دقیقه که نوازنده بدون ‌توقف موسیقی ‌نواخت تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند و در مجموع ۳۲ دلار هم برای ویلنیست جمع شد.
مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. اما هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد.
هیچ کس این نوازنده را نشناخت و متوجه نشد که او «جاشوآ بل» یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های جهان است.
او آنروز در آن ایستگاه مترو یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی که تا به حال نوشته شده را با ویولن‌اش که ۳٫۵ میلیون دلار می‌ارزید، نواخته بود، اما هیچکس متوجه نشد.
تنها دو روز قبل از آن همین هنرمند یعنی جاشوآ بل در بوستون کنسترتی داشت که قیمت بلیط ورودی‌اش ۱۰۰ دلار بود! این یک داستان واقعی است. واشنگتن پست در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که جاشوآ بل به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد تا معلوم شود که آیا ما در یک محیط معمولی و در یک زمان غیر منتظره، متوجه زیبایی می‌شویم؟ آیا برای قدردانی و لذت بردن از این زیبایی توقف می‌کنیم؟ آیا ما می­توانیم نبوغ و استعداد را در یک شرایط غیر منتظره، کشف کنیم؟
نتیجه: وقتی ما متوجه نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده دنیا توسط یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا با یکی از بهترین سازهای دنیا نمی­شویم، پس حتما چیزهای خوب و زیبای دیگری هم در زندگی‌مان وجود دارد که از درک آنها غفلت می‌کنیم؟

یکشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۱

رسیدن به کمال


در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه­های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه­ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی­شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من «شایا» کجاست؟ هر چیزی که خدا می­آفریند کامل است. اما بچه من نمی­تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه­ها می­تونند. بچه من نمی­تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه­ها به یاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: بـه اعتقاد مـن هنگامی که خدا بچه­ای شبیه شایا را بـه دنیـا می­آورد، کمال اون بچـه رو در روشـی می­گذارد که دیگران با اون رفتار می­کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می­زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می­کردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می­دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه­ها اونو تو تیمشون نمی­خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه­ها می­کنه. پس به یکی از بچه­ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا می­تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی­هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می­کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می­کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...
درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می­دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی­های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپ­گیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می­تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می­رفت و بازی تمام می­شد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می­تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!!
شایا به سمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه­ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همین­که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!
شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...
پدر شایا درحالی که اشک در چشم­هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...
این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می­کنیم.
هیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی­هایی داریم.
اطرافیان ما هم همین طورند.
پس بیاید با آرامش از ناتوانی­های اطرافیانمون بگذریم و هم­دیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم.
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.
آسمان فرصت پرواز بلندی است، قصه این است چه اندازه کبوتر باشی.

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۱

کامیون حمل زباله

روزی با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می­کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
با تعجب از او پرسیدم: «چرا شما این رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!». در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برایتان توضیح می­دهم:
«قانون کامیون حمل زباله» او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون­های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف مان می­گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می­شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می­کنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید.
آشغال­های آنها را نگیرید تا به افراد دیگری در سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنید.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی­دهند که کامیون­های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.
زندگی خیلی کوتاه­تر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو:
«افرادی را که با شما خوب رفتار می­کنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید».
«زندگی ده درصد چیزی است که شما می­سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست»

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

کلید دروازه جهنم


دو رفیق در راهی گذر می­کردند تا اینکه به محله کثیف و بد نام شهر رسیدند. یکی از آنها اصرار زیادی داشت که شب در آن محل به عیش و عشرت بگذراند اما آن دیگری با وی مخالفت شدیدی داشته و از او درخواست می­کند که از نیت خود دست بکشد. اما متاسفانه نصایح او بر دوستش کارگر نشد و به ناچار او را ترک گفته و با خشم و رنجش فراوانی از عمل دوستش داشت از آنجا دور شد. فکر عمل زشت رفیقش او را بدجوری آشفته خاطر کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت که به معبدی رفته و به سبب اجتناب از گناهی که مرتکب نشده بود تشکر کرده و کمی کتاب مقدس بخواند. اما وقتی به معبد داخل شد، اصلاً نتوانست از فکر رفیقش رها شود و دایم عمل درستی که خود انجام داده بود با کار زشت رفیقش مقایسه می­کرد و او را در ذهنش مورد شماتت قرار می­داد.
از طرفی آن رفیق خطا کار که به سمت یکی از آن اماکن پست گام بر می­داشت، عمل زشت خود را با تقوی و پرهیزکاری رفیقش مقایسه می­کرد و به شدت در خود احساس حقارت می­کرد.
در همین اثنا زمین لرزه سختی به وقوع پیوست و همه چیز و همه کس را به کام زمین فرو برد.
***
بلافاصله مأموران بهشت و جهنم مشغول کار خود شدند، چرا که سرشان بسیار شلوغ بود. رفیق اول که در منطقه پست شهر جان داده بود توسط کارکنان بهشت از زیر آوار در آورده شد و با احترام خاصی به سمت بهشت هدایت شد. او ناگهان از دور دید که دوست پرهیزگارش در میان چنگال مأموران جهنم اسیر افتاده و کشان کشان به سمت جهنم برده می­شود.
لذا بلافاصله اعتراض کرد که: «بایستی اشتباهی رخ داده باشد». چرا که دوستش را لایق بهشت میدانست. اما فرشته به او پاسخ داد که: «هیچ اشتباهی رخ نداده و ما فقط دستورات را اجرا می­کنیم».
اما او همچنان بر سوال خود اصرار می­کرد و از مأمور بهشت می­خواست که برایش ماجرا را توضیح دهد.
مأمور پاسخ داد: «در لحظه وقوع زلزله هیچ گناهی از سوی تو رخ نداده بود اما فکر تو دایم پیش زهد و تقوی دوستت و معبدی که او در آن مشغول دعا بود، می­چرخید و اما ذهن رفیقت با تحقیـر تو و امثال تو، مدام حــول و حــوش این فکر می­چرخید که چگونه دیگران می­توانند به راحتی گناه کنند و راه خطا بپیمایند».
و ادامه داد:
«تحقیر و خرد شماری دیگران و خود را برتر دانستن کلید دروازه جهنم برای دوستت شد»
برگردان از یک افسانه هندی

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

مرد جوان و کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگ­ترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ­ترین و خشمگین­ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می­کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک­تر بود باز شد
. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می­گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک­تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می­کرد ضعیف­ترین و کوچک­ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!
نتیجه:
زندگی پر از ارزش­های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

ارزش دوست خوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می­گشتم که یکی از بچه­های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه کتاب­هایش را با خود به خانه می­برد. با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می­بره. حتما این پسر خیلی بی­حالی است!
من برای آخر هفته­ام برنامه‌­ریزی کرده بودم. (مسابقه فوتبال با بچه­ها، مهمانی خانه یکی از همکلاسی­ها) بنابراین شانه­هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می­رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتاب­هاش پخش شد و خودش هم روی خاک­ها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرف­تر، ‌روی چمن­ها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی­اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و به طرفش دویدم. در حالی که به دنبال عینکش می­گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشم­هاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: این بچه­ها یه مشت آشغالن!
او به من نگاهی کرد و گفت: هی، متشکرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاس­گزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می­کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه ما زندگی می­کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه خصوصی می­رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب­هایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می­شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتاب­ها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری! مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم من مارک را دیدم. او عالی به نظر می­رسید و از جمله کسانی به شمار می­آمد که توانسته­اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می­آمد. همه دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می­کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی­اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!
او با یکی از اون نگاه­هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاس­گزار واقعی) و لبخند زد و گفت: مرسی.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:  فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده­اند این سال­های سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان. شاید یک مربی ورزش.... اما مهم­تر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همـه شما بگویم دوست کسـی بودن، بهترین هدیه­ای است کـه شما می­توانید بـه کسی بدهید. من می­خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می­کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می­کرد، به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه­اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.
من به همهمه‌­ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می­دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره سست ترین لحظه­های زندگیش توضیح می­داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می­کردند و لبخند می­زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می­توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می­دهد تا به شکل­های گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
دوستان،‌ فرشته­هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می­کنند، زمانی که بال­های شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا، رازی است ناگشوده،
اما امروز یک هدیه است.