پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

هر اندازه که بتوانی

روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی­ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آیا می‏­توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می­بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخس­ها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده­ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سال­های سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه­های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه­هایی ‏كه بامبو را قوی می‏­ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می­‏كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می­دانی در تمامی این سال­ها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختی­ها و مشكلات بودی، در حقیقت ریشه­هایت را مستحكم می­ساختی؟ من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم، همان گونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس گیاه هستند اما دو گیاه متفاوت و هر دو به زیبایی جنگل كمك می­كنن.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید. تو نیز رشد می­كنی و قد می­كشی!
از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏­كشم؟
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می­كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی.

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

خدایا متشکرم

از بچـگی هـر اتفاق خوبـی کـه می­خواستـم بیافتـه و نمـی­افتاد یـا هـر اتفاق بدی کـه می­خواستم نیافته و می­افتاد... همیشه یه حرفی تو گوشم بود که می­گفتن... لابد یه خیری در کار بوده...
بعد فکر می­کردم آخه این که مثلاً من مریض بشم و فلان روز نتونم برم تولد بهترین دوستم و اون ازم دلگیر بشه چه خیری درش می­تونه باشه... بعد می­فهمیدم که آره اگه اون زمان اون دوستی ادامه پیدا می­کرد، ممکن بود تو آینده من چه اثر منفی داشته باشه. یا حتی قبول نشدن تو یه رشته­ای که بیشتر دوست داشتم ولی الان می­فهمم اگه قبول شده بودم...
پس ایمان دارم به این که خدا منو دوست داره و اگر گاهی اوقات مسائلی بر وفق مرادم نیست، مسلماً صلاح من در آن است...
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل *** شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

خدا جونم... این­ها رو می­نویسم تا ازت عذر خواهی کنم.
که دیروز از دستت عصبانی شدم... وقتی که فکر کرده بودم که اصلاً به دعاهای من اهمیت ندادی و هیچ چیز بر وفق مرادم پیش نرفت.
اولش این بود که ماشینم خراب شد و دیر به محل کارم رسیدم.
ولی در عوض باعث شد از اون حادثه وحشتناک جون سالم به در ببرم و اونجا نباشم.
خدایا! عمداً این کارو کردی؟؟؟ (نه؟؟؟؟)
یه خونه... همونی که عاشقش بودم رو پیدا کرده بودم. ولی یه نفر زودتر از من اونو خرید... خیلی عصبانی شدم...
ولی بعداً که فهمیدم لوله­هاش ترکیده بوده یه نفس راحتی کشیدم که نخریدمش.
دیروز یه لباس شیک و درست و حسابی... چشممو گرفت ولی رنگش زیادی بی­حال و روشن بود. امروز همون لباسو با رنگ قرمز گیر آوردم... تازه باور می­کنی؟؟ تو حراجی زیر قیمت......
حالا می­دونم که تو مراقب منی و منو مورد مرحمت و لطفت قرار دادی. نه در اون چیزی که من تو دعاهام از تو درخواست می­کنم. بلکه اون چیزی که صلاح من در اونه.
برگرفته از نامه­ای از گروه روزنه
با قدری تغییر

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

آغاز راه، دشوار

گاه، آغاز راه دشوار است.
عقاب در آغاز پَر كشيدن گاه پَر می­ريزد، اما در اوج حتى از بال زدن هم بى­نياز است.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

دانه ای که سپیدار بود

دانه، کوچک بود و کسی او را نمی­دید. سال­های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می­خواست به چشم بیاید اما نمی­دانست چگونه. گاهی سوار باد می­شد و از جلوی چشم­ها می­گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ­ها می­انداخت و گاهی فریاد می­زد و می­گفت: «من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید
اما هیچ کس جز پرنده­هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره­هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می­کردند، کسی به او توجه نمی­کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: «نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی­آیم. کاشکی کمی بزرگ­تر، کمی بزرگ­تر مرا می­آفریدی خدا گفت: «اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگ­تر از آن چه فکر می­کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده­ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می­خواهی به چشم بیایی، دیده نمی­شوی. خودت را از چشم­ها پنهان کن تا دیده شوی
دانه کوچک معنی حرف­های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف­های خدا بیشتر فکر کند.
سال­های بعـد دانه کوچـک، سپیداری بلنـد و باشکوه بود کـه هیچکس نمی­توانسـت ندیده­اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می­آمد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

گروه 99 را می شناسید؟

پادشاهى که بر يک کشور بزرگ حکومت مى‌کرد، از زندگى خود راضى نبود و دليلش را نيز نمى‌دانست.
روزى پادشاه در کاخ خود قدم مى‌زد. هنگامى که از کنار آشپزخانه عبور مى‌کرد، صداى آوازى را شنيد. به دنبال صدا رفت و به يک آشپز کاخ رسيد که روى صورتش برق سعادت و شادى مى‌درخشيد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: «چرا اينقدر شاد هستى؟». آشپز جواب داد: «قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مى‌کنم تا همسر و بچه‌ام را شاد کنم. ما خانه‌اى حصيرى تهيه کرده‌ايم و به اندازه خودمان خوراک و پوشاک داريم. بدين سبب من راضى و خوشحال هستم ...»
پس از شنيدن سخنان آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد. نخست وزير به پادشاه گفت: «قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نشده است». پادشاه با تعجب پرسيد: «گروه ٩٩ چيست؟». نخست وزير جواب داد: «اگر مى‌خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست، اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودى خواهيد فهميد که گروه ٩٩ چيست؟».
پادشاه بر اساس حرف‌هاى نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.آشپز پس از انجام کارها به خانه بازگشت و در مقابل در خانه آن کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد. با ديدن سکه‌هاى طلا ابتدا متعجب شد و سپس از شادى بال در آورد. آشپز سکه‌هاى طلا را روى ميز گذاشت و آنها را شمرد. ٩٩ سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهى رخ داده است. بارها طلاها را شمرد، ولى واقعاً ٩٩ سکه بود! و تعجب کرد که چرا تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست! فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوى سکه صدم کرد. اتاق‌ها و حتى حياط را زير و رو کرد، اما خسته و کوفته و نااميد بازگشت. آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلا ديگر به دست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند. تا دير وقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و با همسر و فرزندش دعوا کرد که چرا وى را بيدار نکرده‌اند! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز نمى‌خواند، او فقط تا حد توان کار مى‌کرد!
پادشاه نمى‌دانست که چرا اين کيسه چنين بلايى بر سر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد. نخست وزير جواب داد: قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه ٩٩ در آمده است! اعضاى گروه ٩٩ چنين افرادى هستند.آنان زياد دارند اما راضى نيستند. تا آخرين حد توان کار مى‌کنند تا بيشتر به دست آورند. آنان مى‌خواهند هر چه زودتر «يکصد» سکه را از آن خود کنند! اين علت اصلى نگرانى‌ها و آلام آنان مى‌باشد. آنها به همين دليل شادى و رضايت را از دست مى‌دهند.