جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

دانه ای که سپیدار بود

دانه، کوچک بود و کسی او را نمی­دید. سال­های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می­خواست به چشم بیاید اما نمی­دانست چگونه. گاهی سوار باد می­شد و از جلوی چشم­ها می­گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ­ها می­انداخت و گاهی فریاد می­زد و می­گفت: «من هستم، من این جا هستم. تماشایم کنید
اما هیچ کس جز پرنده­هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره­هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می­کردند، کسی به او توجه نمی­کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: «نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی­آیم. کاشکی کمی بزرگ­تر، کمی بزرگ­تر مرا می­آفریدی خدا گفت: «اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگ­تر از آن چه فکر می­کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده­ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می­خواهی به چشم بیایی، دیده نمی­شوی. خودت را از چشم­ها پنهان کن تا دیده شوی
دانه کوچک معنی حرف­های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف­های خدا بیشتر فکر کند.
سال­های بعـد دانه کوچـک، سپیداری بلنـد و باشکوه بود کـه هیچکس نمی­توانسـت ندیده­اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می­آمد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری

هیچ نظری موجود نیست: