پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی

بیایید باورها و تصورات ذهنی خودمون رو تصحیح کنیم

***

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند. بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از آن از او خواستند وزنه­ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملاً طبیعی به نظر می­رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان­انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه­ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این باور وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می­دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می­کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی­توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید. اما بیش از آنچه باور دارید می­توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
در ادامه باید بگم یکی از چیزهایی که تقریباً جا افتاده و مخصوصاً برای پزشکان بدیهی شده استفاده و تجویز قرص­های خنثی (بی خاصیت) که هیچ تأثیری در بهبود مریض ندارند، برای بیماران هست که بیمار به تصور اینکه این قرص دوای دردش هست رو مصرف می­کنه و مداوا می­شه. غافل از اینکه این قرص نبوده که اون رو مداوا کرده بلکه تصور اون بیمار از اون قرص باعث مداواش شده.

فرشته بیکار

خیلی عجیبه که بعضی از ما آدما در برابر اینهمه نعمتی که خدا به ما داده و می­ده حتی از کمترین کاری هم که از دستمون بر میاد دریغ کنیم. این مطلب رو بخونید:
***
روزی مردی خواب عجیبی دید:
دید که پیش فرشته­هاست و به کارهای آنها نگاه می­کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه­هایی را که توسط پیک­ها از زمین می­رسند، باز می­کنند و آنها را داخل جعبه می­گذارند. مرد از فرشته­ای پرسید: شما چکار می­کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه­ای را باز می­کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می­گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعـــدادی از فرشتگـــــان را دید کــه کاغذهـایی را داخل پاکت می­گذارند و آن­ها را توسط پیک­هایی به زمین می­فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می­کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت­های خداوند را برای بندگان به زمین می­فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می­دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می­توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگوییـد، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می­شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می­دانم که وقت می­گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می­توانید، به او نقش مؤثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل­های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می­کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم­ها، ملایم و با گردن­کشان، گردن­کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف­ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می­رسد انتخاب کند.
ارزش­های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می­توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می­تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت­گذاری برای دل بی­معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می­داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می­توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

زندگی مرغ و خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله­ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم­ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه­ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس­ها می­دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالأخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه­ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده­اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می­زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می­کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می­گرفتند و پرواز می­کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می­توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس­ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی­تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی­اش که در آسمان پرواز می­کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می­برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می­گفت به او می­گفتند که رویای تو به حقیقت نمی­پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال­ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می­اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه­های مرغ و خروس­های اطرافت فکر نکن.

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

گرمای خورشید رو میخوای ...

آفتاب به گیاهی حرارت می­دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
لئو تولستوی

چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶

خدا را شکر

خدا رو شکر؛ من می­تونم راه برم ... کسانی هستند که هیچ­وقت نتوانسته­اند حتی یک قدم بردارند.
خدا رو شکر؛ من می­تونم تمام زیبایی­های پیرامونم رو ببینم ... کسانی هستند که دنیایشان همیشه تاریک و سیاه است.
خدا رو شکر؛ من می­تونم به موسیقی گوش کنم ... کسانی هستند که تمام زندگیشون رو در سکوت و بی­صدایی سپری می­کنند.
خدا رو شکر؛ دل رئوف و شکننده­ای دارم ... کسانی هستند که انقدر دلشون سنگ شده هیچ محبت و احساسی رو درک نمی­کنن.
خدا رو شکر؛ من می­تونم کار کنم ... کسانی هستند که برای رفع کوچک­ترین نیازهای روزمرشون هم به دیگران محتاجند.
خدا رو شکر؛ به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم ... کسانی هستند که از این نعمت وافری که به من داده­ای بی­بهره­اند.
خدا رو شکر؛ که کسی هست که منو دوست داره ... کسانی هستند که بود و نبودشون واسه هیچ­کس مهم نیست.

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

گذشت زمان

گذشت زمان برای آنان که در انتظارند بسیار کند، برای آنان که می­هراسند بسیار تند، برای کسانی که زانوی غم به بغل می­گیرند بسیار طولانی و برای کسانی که سرخوشند بسیار کوتاه است.
اما برای کسانی که عشق می­ورزند ... آغاز و پایانی نیست و زمان تا ابدیت ادامه دارد.
ویلیام شکسپیر

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

امیدت رو از دست نده

اگر توانایی این رو داری که به غروب خورشید نگاه کنی و از اون لذت ببری، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر تو می­تونی زیبایی رو در رنگ­های یه گل کوچیک حس کنی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر تو می­تونی از پرواز یه پروانه لذت ببری، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر لبخند یک کودک هنوز می­تونه گرمی بخش قلب تو باشه، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر می­تونی خوبی­ها و محسنات آدم­های دیگه رو ببینی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر ترنم بارش بارون روی سقف خونه باعث آرامش تو موقع خواب می­شه، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر منظره یه رنگین کمون هنوز باعث می­شه که تو بایستی و به اون با شگفتی چشم بدوزی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر با هیجان و دید مثبت با آدم های جدید روبرو می­شی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر بقیه رو باور داری و بی­جهت به اون­ها بدبین و شکاک نیستی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر هنوز در دوستی با کسانی که در زندگی تو نقشی داشته­اند پیش­قدم می­شوی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر دریافت غیر منتظره یه کارت یا یه نامه هنوز واسه تو یه سورپرایز شیرین و لذت بخش هست، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر غصه و رنج بقیه مردم هنوز دل تو رو به درد میاره و غمگینت می­کنه، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر اجازه نمی­دی که یه رابطه دوستی قطع بشه و قادر به قبول خاتمه یافتن اون نیستی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر هنوز واسه شب عید و تزئین سفره هفت سین (یا درخت کریسمس) و غذای مخصوص عید خرید می­کنی، پس هنوز امید در تو زنده است.
اگر هنوز دوست داری فیلم­های عاشقانه ببینی و علاقه داری که آخرش هم خوب و به خوشی تموم بشه، پس هنوز امید در تو زنده است.
***
امید چیز شگفت آوریه ... پر از پیچ و خم هست ... حتی ممکنه یه وقت­هایی (در وجود انسانها) پنهان باشه ... ولی از بین نمیره و با تمام پیچ و خمی که داره به ندرت شکسته می­شه.
اون از ما نگهداری می­کنه و قدرت تحمل رو زمانی که هیچ کاری از کسی ساخته نیست به ما می­ده ...
بهانه و دلیلی هست برای زنده بودن و ادامه دادن.
در زمانی که دیگه به خودمون می­گیم که بهتره که تسلیم بشیم:
امید لبخند رو به صورتمون میاره زمانی که قلبمون از عهده این کار بر نمیاد.
امید قدم­های ما رو در راهی که پیش گرفتیم استوار می­کنه زمانی که چشمامون قادر به دیدن راه نیست.
امید قدرت پیش­روی و عمل کردن رو به ما میده وقتی که روح و روان آشفته­ای داریم.
امید چیز شگفت­آوری هست. یه زمانی ما باید اون رو در خودمون پرورش بدیم و بارور کنیم و در عوض در زمانی دیگر اون می­تونه نیروی تازه­ای رو در ما به وجود بیاره.
پس
هرگز امیدت رو از دست نده

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

از من بیاموز

بینی جهـــان را خود را نبینـــی ** تا چنـد جـانــــا غافل نشینــــــی
نور قدیـمـی شب را برافروخـت ** دســت کلیمـــی در آستینــــــی
بیرون قـــــدم نـه از دور آفـــاق ** تو پیش از اینـــی تو بیش از اینی
از مرگ ترسـی ای زنـده جاویـد ** مرگ است صیدی تـو در کمینـی
جانی کـــــه بخشد دیگـر نگیرد ** آدم بمـیـــــــرد از بــی یقینــــی
صورت گـــــری را از من بیامــوز ** شاید که خود را باز آفرینـــــــــی
اقبال لاهوری

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

ز من بستان

اگه این متن رو به خوبی درکش کنیم و در وجودمون نفوذ کنه اونوقت داشتن همه چیز رو به خوبی حس می­کنیم:
نان پاره ز من بستان
جان پاره نخواهد شد
وان را که منم مأوا
آواره نخواهد شد
وان را که منم خرقه
عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره
بی­چاره نخواهد شد
خدا

دوشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۶

یه جمله فیلسوفانه از سقراط

اینم برای کسایی که یه کمی دست و دلشون برای ازدواج کردن می­لرزه. درسته که آدم باید جانب احتیاط رو در نظر بگیره، اما ما با تمام تلاشمون باز هم نمی­تونیم شناخت کاملی رو از طرف مقابلمون بدست بیاریم. پس بهتره که سعی کنیم که مشکلات رو حل کنیم، نه اینکه ازشون فرار کنیم:
******
برای ازدواج کردن لحظه­ای درنگ نکنید. اگر زن خوبی نصیبتان شود، خوشبخت می­گردید و اگر زن بدی گیرتان آمد فیلسوف می­شوید.
سقراط

یکشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۶

نیکی

انسان نمی­تواند به همه نیکی کند
ولی می­تواند نیکی را به همه نشان دهد
رولن

سه‌شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۶

دو همسفر

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی­توانند بکنند. با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می­شود به گوشه­ای از جزیره رفتند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه­ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست. فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد. فردا کشتی­ای آمد و در سمت او لنگر انداخت. مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود گفت: مرد دیگر حتما شایستگی نعمت­های الهی را ندارد، چرا که درخواست­های او پاسخ داده نشد، پس همین­جا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی ندایی از آسمان پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می­کنی؟
مرد پاسخ داد: این نعمت­هایی که به دست آورده­ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده­ام. درخواست­های او که پذیرفته نشد، پس لیاقت این چیزها را ندارد.
آن ندا مرد را سرزنش کرد: اشتباه می­کنی. زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت­ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: از تو چه خواست که باید مدیون او باشم؟
آن ندا پاسخ داد:
از من خواست که تمام خواسته­های تو را اجابت کنم!
باید بدانیم که شاید نعمت­هامان حاصل درخواست­های خود ما نباشد، بلکه نتیجه دعای دیگران برای ما باشد.
نویسنده: پریسا بهرامی
با قدری تصحیح

یکشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۶

کار نشد نداره

به این که کاری شدنی هست اعتقاد و ایمان داشته باش. وقتی ایمان داشته باشی که کار شدنی است (ایمانی حقیقی فكرت راه­های انجام آن را می­یابد.
اعتقاد به وجود راه حل، زمینه حل مشکل رو به وجود میاره
دکتر شوارتز

پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

دو پند ظریف

سلام
دو جمله زیبا از یکی از آشنایان به دستم رسیده، در زیر میارم. دومی رو یکمی اصلاح کردم.
******
آرزوهاتو یه جا یاداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه. خدا یادش نمیره، ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری، دیروز آرزوشو کردی!
*
زندگی مانند رانندگی در یك جاده­ای می­مونه که جاهای بسیار زیبایی داره. سعی كن از لحظات و مناظر خوبش بهترین استفاده رو ببری چون در انتهای جاده تابلویی با این عبارت نصب شده: دور زدن ممنوع!

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

حکایت عشق حقیقی

این مطلب جالب از گروه روزنه به دستم رسیده:
******
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد. ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود.
زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته­ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید: آیا می­دانید كه عقد ازدواج انسان­ها در آسمان بسته می­شود؟ دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می­کرد گفت: بله، شما چه عقیده­ای دارید؟ موسی گفت: من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می­کند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده­ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود». درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن».
فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه­ای بر خود لرزید.
او سال­های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

بخشش

شب داشتم تو تلویزیون و برنامه سینما ماوراء یک فیلم می­دیدم. البته تقریباً از وسطاش دیدم. موضوع در مورد مردی بود که با همسرش به خوبی رفتار نمی­کرد. فکر می­کنم مرد خشنی بود. تو یک حادثه می­میره و بعد از اون اتفاقات عجیبی برای همسرش به وجود میاد که بعداً همسرش متوجه می­شه که شوهرش می­خواد ازش طلب بخشش کنه.
اینکه آدما بعد از مرگشون تازه متوجه اشتباهاتشون می­شن و می­خوان اونها رو جبران کنن - حرف تازه­ای نیست - درکش شاید خیلی سخت باشه چون واقعاً تجربه نشده. ولی خدا نسیب نکنه چون چیزیه که برگشتی در اوون نیست. وقتی آدما می­میرن و به قول معروف دستشون از دنیا کوتاه می­شه تقریباً دیگه فرصتی برای جبران ندارن (شاید بشه گفت به طور کل فرصت ندارن). شاید کسانی که هنوز تو این دنیا هستن بتونن کاری برای اوون فرد بکنن. حالا تصور بکنید ما تو اوون دنیا چقدر به خدا التماس می­کنیم که گناهان ما رو ببخشه. البته خدا اوونقدر بزرگواره که نمی­شه در مورد بخشش اوون صحبت کرد ولی گناهان ما اوونقدر زیاده که خود ما هم حتماً خجالت می­کشیم (آخه خدا چقدر ببخشه! چقدر ما گناه و ظلم می­کنیم!). حالا تصور کنید که اگه روح آدم­های از دنیا رفته بتونن به طریقی با آدم­های زنده ارتباط برقرار کنن، اونوقت اگر بتونن به کسی که بهش ظلم کردن، شدیداً درخواست بخشش می­کنن. یه مثال می­زنم شاید شبیه به اوون چیزی که می­گم باشه. تصور کنید یه کسی به غفلت کسه دیگه­ای رو تو تصادف بکشه. حالا خانوادۀ فرد مقتول می­خوان اوون فرد رو قصاص بکنن. تصور کنید چقدر فرد از کاری که کرده پشیموونه و از اوون خانواده چقدر درخواست بخشش داره. این یک طرف قضیه هست. طرف دیگه قضیه اینه که حالا تصور کنید چقدر بخشیدن فرد برای اوون خانواده سخته. چقدر خوبه که ما انسان­ها (منظورم موجودات زنده­ای که عقل دارن!) همیشه خودمون رو در این دو حالت قرار بدیم تا هم یک فرد بخشنده باشیم و هم کمتر گناه کنیم.
بر می­گردم به فیلم؛ تصور کنید حالا اوون مرد چقدر دوست داره که زنش اوونو ببخشه. خوشبختانه (البته به نظر من) خانوما گذشتشون از آقایوون بیشتره. بالأخره اوون خانوم به دلایلی اوون آقا رو بخشید. از طرف دیگه من تصور می­کردم که زمانی که ما شدیداً به بخشش دیگران نیاز داریم چرا حالا که کسی از ما طلب بخشش می­کنه و ما می­تونیم اوونو ببخشیم، این کار رو انجام ندیم؟ شاید زمانی هم که ما از کسی بخواهیم که ما رو ببخشه - که حتماً هم همین­طور هست - دیگران این لطف رو به ما بکنن. این حرف من خیلی ایده­آلیستی هستش؟ فکر می­کنید اشتباه میگم؟ این­طور فکر می­کنید؟ کاملاً اشتباه می­کنید. چون درکش نکردید.
لذتی که در بخشش هست ...
بیش­تر فکر کنید

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

گنج در پس رنج

یه چیزی که از قدیما هم می­گفتن اینه که؛ اگه بخوای یه چیز با ارزش رو بدست بیاری باید تلاش زیادی براش بکنی.
مثلاً اگه بخوای یه زندگی خوب داشته باشی (البته برای هر کس یه زندگی خوب داشتن تعریف منحصر به خودشو داره) باید براش زحمت بکشی.
یه قانون طبیعی هم هست که ما بارها باهاش روبرو شدیم ولی خیلی وقت ها متوجهش نمی­شیم. اونم اینه که؛ وقتی یه راحتی احساس می­شه که قبلش آدم سختیش رو کشیده باشه والا اوون راحتی احساس نمی­شه. یه مقدار فکر کنید ... شاید بتونید راحتی­هایی رو پیدا کنید که در اختیارش دارید ولی متوجهش نیستید. یه چیز خیلی ساده ولی مهم رو بهتون یاد آوری می­کنم بقیش با خودتون؛ «سلامتی». فکر کنید مثلاً اگه مفصل زانوی شما درد می­کرد، (چیزی که شاید خیلی­ها هم دچارش باشن و درک کنن چی میگم) چقدر شما رو به سختی می­انداخت؟ به خاطر این درد کارهایی رو هم نمی­تونستید انجام بدید. اگه فکرش رو بکنید خیلی از این موارد رو ما در زندگی خودمون داریم. انقدر راحتی داریم که وقتی با چند تا ناراحتی روبرو می­شیم ما رو ناراضی می­کنه.
قدری از موضوع اصلی دور شدم. می­خواستم یه ذهنیتی در مورد راحتی­هایی که داریم و احساسشون نمی­کنیم رو در شما به وجود بیارم.
چیزی رو که در اصل می­خوام بگم اینه که اگه یه چیز با ارزش رو همین­جوری بدست بیاریم ارزشش رو درک نمی­کنیم که تقریباً طبیعیه. هرچه برای بدست آوردن یه چیز بیشتر تلاش کنیم، اون چیز برامون با ارزش­تر میشه و بیشتر قدرش رو می­دونیم. یه نگاه به دور و بر خودتون بندازید حتماً می­بینید. برای همین هم برای بدست آوردن گنج (حالا می­خواد هر چی باشه) باید رنج کشید.
نا برده رنج گنج میسر نمی­شود ...

چهارشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۶

کیفیت یا کمیت؟

این مطلب بسیار جالب از گروه روزنه به دستم رسیده:
******
خواندن کل این متن بیشتر از 3 دقیقه زمان شما را نخواهد گرفت. پس لطفا بخوانید.
*
١٨ سال پیش من در شرکت سوئدی ولوو استخدام شدم. کار کردن در این شرکت تجربه جالبی برای من به وجود آورده است. اینجا هر پروژه‌ای حداقل ٢ سال طول می‌کشد تا نهایی شود، حتی اگر ایده ساده و واضحی باشد. این قانون اینجاست. جهانی شدن باعث شده است که همه ما در جستجوی نتایج فوری و آنی باشیم. و این مشخصاً با حرکت کند سوئدی‌ها در تناقض است. آن‌ها معمولاً تعداد زیادی جلسه برگزار می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند، بحث می‌کنند و خیلی به آرامی کاری را پیش می‌برند. ولی در انتها، این شیوه همیشه به نتایج بهتری می‌انجامد.
به عبارت دیگر: 1- سوئد در حدود 450000 کیلومتر مربع وسعت دارد.2- سوئد حدود 9 میلیون جمعیت دارد. ٣- استكهلم، پایتخـت سوئد كـه بـه پایتخـت اسكاندینـاوی نـیز مشهـور اسـت حـدود 78000 نفر جمعیت دارد. 4- ولوو، اسکانیا، ساب، الکترولوکس و اریکسون برخی از شرکت‌های تولیدی در سوئد هستند.
اولین روزهایی كه در سوئد بودم، یکی از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمی سرد و برفی. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دوری نسبت به ورودی ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصی به سر کار می‌آمدند.
روز اول، من چیزی نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جای پارک ثابتی داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودی پارک می‌کنی، در حالی که جلوتر هم جای پارک هست؟
او در جواب گفت: برای این که ما زود می‌رسیم و وقت برای پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید برای کسانی بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جای پارکی نزدیک‌تر به در ورودی دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟
میزان شرمندگی مرا خودتان حدس بزنید.
این روزها، جنبشی در اروپا راه افتاده به نام غذای آهسته. این جنبش می‌گوید که مردم باید به آهستگی بخورند و بیاشامند، وقت کافی برای چشیدن غذایشان داشته باشند، و بدون هرگونه عجله و شتابی با افراد خانواده و دوستانشان وقت بگذرانند. غذای آهسته در نقطه مقابل غذای سریع و الزاماتی که در سبک زندگی به همراه دارد قرار می‌گیرد. غذای آهسته پایه جنبش بزرگتری است که توسط مجله بیزنس طرح شده و یک «اروپای آهسته» نامیده شده است. این جنبش اساساً حس شتاب و دیوانگی به وجود آمده بر اثر نهضت جهانی شدن را زیر سوال می‌برد. نهضتی که کمیت را جایگزین کیفیت در همه شئون زندگی ما کرده است.
مردم فرانسه با وجودی که ٣٥ ساعت در هفته کار می‌کنند امّا از آمریکائی‌ها و انگلیسی‌ها مولّدترند. آلمانی‌ها ساعت کار هفتگی را به 8/28 ساعت تقلیل داده‌اند و مشاهده کرده‌اند که بهره‌وری و قدرت تولیدشان 20 درصد افزایش یافته است. این گرایش به آهستگی و کند کردن جریان شتاب آلود زندگی، حتی نظر آمریکائی‌ها را هم جلب کرده است.
البته این گرایش به عدم شتاب، به معنی کمتر کار کردن یا بهره‌وری کمتر نیست. بلکه به معنی انجام کارها با کیفیت، بهره‌وری و کمال بیشتر، با توجه بیشتر به جزئیات و با استرس کمتر است. به معنی برقراری مجدّد ارزش‌های خانوادگی و به دست آوردن زمان آزاد و فراغت بیشتر است. به معنی چسبیدن به حال در مقابل آینده نامعلوم و تعریف نشده است. به معنی بها دادن به یکی از اساسی‌ترین ارزش‌های انسانی یعنی ساده زندگی کردن است. هدف جنبش آهستگی، محیط‌های کاری کم تنش‌تر، شادتر و مولّدتری است که در آن‌، انسان‌ها از انجام دادن کاری که چگونگی انجام دادنش را به خوبی بلدند، لذت می‌برند. اکنون زمان آن فرا رسیده است که توقف کنیم و درباره این که چگونه شرکت‌ها به تولید محصولاتی با کیفیت بهتر، در یک محیط آرامتر و بی‌شتاب و با بهره‌وری بیشتر نیاز دارند، فکر کنیم.
***
بسیاری از ما زندگی خود را به دویدن در پشت سر زمان می‌گذرانیم امّا تنها هنگامی به آن می‌رسیم که بر اثر سکته قلبی یا در یک تصادف رانندگی به خاطر عجله برای سر وقت رسیدن به سر قراری، بمیریم.
*
بسیاری از ما آنقدر نگران و مضطرب زندگی خود در آینده هستیم که زندگی خود در حال حاضر، یعنی تنها زمانی که واقعاً وجود دارد را فراموش می‌کنیم.
*
همه ما در سراسر جهان، زمان برابری در اختیار داریم. هیچ­کس بیشتر یا کمتر ندارد. تفاوت در این است که هر یک از ما با زمانی که در اختیار داریم چکار می‌کنیم. ما نیاز داریم که هر لحظه را زندگی کنیم. به گفته جان ‌لنون، خواننده معروف: زندگی آن چیزی است که برای تو اتفاق می‌افتد، در حالی که تو سرگرم برنامه‌ریزی‌های دیگری هستی.
***
به شما به خاطر این که تا پایان این مطلب را خواندید تبریک می‌گویم. بسیاری هستند که برای هدر ندادن زمان، از وسط مطلب آن را رها می‌کنند تا از قافله جهانی شدن عقب نمانند!

جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

داستان عشق

درجزیره­ای زیبا تمام حواس زندگی می­کردند: شادی- غم- غرور- عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق­هایشان را آماده و جزیره را ترک می­کردند اما عشق می­خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می­رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می­کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می­توانم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد. پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت: نه نمی­توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیایم! غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق، من خیلی ناراحت هستم. احتیاج دارم تا تنها باشم. عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می­آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق تو را خواهم برد. عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مسئله­ای روی شن­های ساحل بود رفت و از او پرسید: آن پیر مرد که بود؟ علم پاسخ داد: زمان. عشق با تعجب پرسید: زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟ علم لبخند خردمندانه­ای زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت و اهمیت عشق است.

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

جایی که خدا می خواهد باشم

داستان مردی را که هرگز نمی­شناختم شنیدم، که حتماً خدا می­خواست که این داستان را بشنوم.
او رئیس امنیت شرکتی بود که باقیمانده اعضای خود را از حمله به برج­های دو­قلو دعوت کرده بود تا فضای اداره خود را با آنها قسمت کنند.
با صدایی پر از وحشت، داستان اینکه چرا این افراد جان سالم بدر بردند و همکارانشان کشته شدند را تعریف کرد.
تمام داستان­ها تنها چیزهای کوچکی بودند.
شاید شما می­دانید که مدیر آن شرکت به خاطر اینکه پسرش مهد کودکش شروع شده بود، آن روز دیر به سرکار می­آید، شخص دیگری بخاطر اینکه آن روز نوبتش بود که کیک به سرکار بیاورد، زنده مانده بود، اما برای من جالب­تر فردی بود که آن روز صبح یک جفت کفش قرمز نو می­پوشد!
او مسافت زیادی را تا محل کار طی می­کند، ولی درست قبل از رسیدن به محل کار پاهایش تاول می­زند. جلوی یک داروخانه می­ایستد تا چسب زخم بخرد و به خاطر همین زنده می­ماند.
بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر کردم، به آسانسور نمی­رسم، بر­می­گردم تا تلفن را جواب بدم و... همه این چیزهای کوچک که مرا ناراحت می­کنند ... با خودم فکر می­کنم که اینجا دقیقاً همان جاییست که خدا می­خواهد من در آن لحظه باشم.
امیدوارم که خدا با همین چیزهای کوچک به برکت دادن شما ادامه دهد.
نقل شده از گروه روزنه

سه‌شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۶

یک روز از زندگی

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است! تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد.
خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز! با یک روز چه کار می­توان کرد؟! خدا گفت: «آنکه لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی­یابد هزار سال هم به کارش نمی­آید»
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش درخشیدند. اما می­ترسید حرکت کند ..... می­ترسید راه برود ..... می­ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد ..... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده­ای دارد؟ بگذار این یک مشت را مصرف کنم. آنوقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید، زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می­تواند تا ته دنیا بدود. می­تواند بال بزند. می­تواند پا روی خورشید بگذارد. می­تواند .....
او در آن یک روز آسمان خراشی بر پا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را بدست نیاورد، اما ..... اما در همان یک روز دست به پوست درخت کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی­شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶

رنگین کمانی از عشق

سلام
چه خوبه وقتی بعضی چیزهای خوب رو می­بینیم یا می­خونیم به جای مسخره کردنش روی اون با جدیت فکر کنیم. هر چیزی قابل مسخره کردن نیست. مطلب زیر از گروه روزنه هست. از اون مطالبی هست که بعضی آدما وقتی به گوششون می­رسه فقط می­تونن اونو به مسخره بازی بگیرن ولی نمی­تونن بهش عمل کنن:
******
دوستان معمولا در رنگ های مختلف عرضه میشن!!!
*
دوستی که رنگش سبز هست
اونی که همه چیز رو از دریچه مثبت نگاه می­کنه و خوبی هاتو می­بینه و همیشه بهت امید میده
*
دوستی که رنگش آبی هست
رنگ دریا و آسمون. اونی هست که واسمون صلح و آرامش می­یاره
*
دوستی که رنگش زرد هست
رنگ خورشید. اونی هست که باعث شادی ما میشه و وقتی که ما ناراحتیم. مارو می­خندونه
*
دوستی که رنگش قرمز هست
اونیه که قوانین و مقررات زندگی رو به یاد ما میاره وبا جملات گرم و پر از محبت این امید رو میده که واسه عوض شدن فرصت هست
*
دوستی که رنگش نارنجی هست
رو ح ما را سرشار از انرژی مثبت می­کنه. با چی؟؟ با ویتامین عشق و محبت که باعث بالندگی ما میشه
*
دوستی که رنگش خاکستری هست
اگه گفتین؟؟ همونی هست که به ما معنی سکوت رو یاد میده. با عکس العمل­ها و تفکرو درون نگری باعث میشه که خود و بقیه رو بهتر بشناسیم
*
دوستی که رنگش بنفش هست
رنگ آدمای خاص، شریف و درستکار. کمک می­کنه تا حقایق رو به درستی و از صمیم قلب درک کنیم
*
دوستی که رنگش قهوه­ای هست
می­تونه کمک کنه به ما که یه کمی واقع بین باشیم و خیلی تو رویا و آسمون سیر نکنیم و فکرای غلط رو به دور بیاندازیم و به وقایع روزمره و ساده زندگی با دید منطقی نیگاه کنیم
*
دوستی که رنگش سفیده
کسی هست که کمک می­کنه واقعیت­های پشت پرده و حکمت­ها رو از لابلای تجربیات و اتفاقاتی که واسمون می­افته بهتر درک کنیم
**
ما اگه همه دوستامون رو تو یه مهمونی دور هم جمع کنیم، دیگه تمام رنگای قوس و قزح رو داریم و .. در واقع یه رنگین کمون از عشق درست کرده­ایم.

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

حقیقت چیشت - رویا چیست

سلام
خیلی چیز دارم برای گفتن و سال­هاست که در دلم مونده. بعضی وقت­ها که در صحبت با دیگران قسمتی از اونها رو میگم می­بینم که دارم به یک رویا پرداز و خیال باف تبدیل میشم (البته این تصور دیگرانه!). ظاهراً حقیقت­ها دارن به رویا تبدیل میشن!!! و این برای من خیلی ناراحت کننده هست که بدی­ها رو حقیقت بدونیم و در برابرش سر تعظیم فرود بیاریم و تابع اون­ها بشیم و خوبی­ها رو رویا بدونیم و حتی برای تحقق و دستیابی به اون­ها سعی هم نکنیم! اگه بخوام در این مورد بنویسم خیلی زیاد میشه، فعلاً به یه مطلبی که به دستم رسیده بسنده می­کنم. توی اون قسمتی از حرف­هام اومده:

******

ما خودمان را متقاعد می­کنیم به این که زندگی بهتر خواهد شد وقتی که ازدواج کنیم و خانواده­ای تشکیل دهیم. سپس سرخورده و ناامید می­شویم چرا که بچه­های ما کوچک هستند و به توجه دائمی نیاز دارند، پس به امید آینده بهتری هستیم تا آنها بزرگ شوند. بعد که به سن نوجوانی رسیدند و ما درگیر مشکلات آنها هستیم، آرزوی گذشتن آنها از سن بحران و فردای شاد­تری را داریم .....
به خودمان زندگی بهتری را وعده می­دهیم ...
وقتی من و همسرم با هم تلاش کنیم، تا ماشین بهتری تهیه کنیم، تا به مسافرت تفریحی برویم، تا ...... بالأخره بازنشسته شویم.
حقیقت این است که هیچ زمانی برای شاد بودن بهتر از زمان حال نیست. زندگی همیشه پر از درگیری و سعی و تلاش است. چه بهتر قدرت رویارویی با آنها را داشته باشیم و علیرغم تمام مشکلات تصمیم بگیریم شاد زندگی کنیم.
برای مدت مدیدی به نظر هر کسی می­رسد که زندگی واقعی را باید از جائی شروع کرد، ولی همیشه موانعی سر راه وجود دارد؛ تجربیات سختی که باید از سر گذراند، کارهایی که باید به سرانجام برسد، زمانی که باید صرف انجام کاری شود، قبضی که باید پرداخت شود سپس ... تازه زندگی آغاز خواهد شد.
این عقاید کمک کرد تا بفهمم «هیچ جاده­ای تا سعادت و خوشبختی نیست. بلکه خوشبختی همان راه و لحظه­های زندگی است که طی می­کنیم».
پس از تمام لحظات زندگیت لذت ببر ...
کافیست در انتظار بودن برای اتمام تحصیلات یا شروع آن. به دست آوردن پول یا خرج کردن آن، برای کاری را شروع کردن، برای ازدواج، برای یک روز تعطیل، خرید ماشین جدید، دادن قرض­ها، برای بهار، تابستان، پاییز، زمستان، برای اول ماه، پانزدهم ماه، برای آهنگی که قراره از رادیو پخش بشه، برای مردن، برای دوباره زنده شدن ... قبل از اینکه تصمیم بگیری شاد باشی.
شاد بودن یک سفر طولانی است، نه یک مقصد.
هیچ زمانی برای شاد بودن بهتر از زمان حال نیست.
زندگی کن و از تمام لحظاتش لذت ببر.
آیا به خاطر می­آوری: نام پنج نفر از ثروتمند­ترین اشخاص جهان، پنج شخصی که در سال­های اخیر ملکه زیبایی جهان شده­اند یا ده نفر از کسانی که جایزه نوبل را برده­اند و یا حتی ده هنرپیشه­ای که اخیراً اسکار گرفته­اند ... نسبتاً مشکل است. نگران نباش هیچ­کس به خاطر نمی­آورد.
تشویق­ها پایان می­پذیرد... مدال­ها را گردوغبار فرا می­گیرد... و برنده­ها خیلی زود فراموش می­شوند...
ولی اکنون ببین آیا به خاطر می­آوری: نام سه معلمی که در پیشرفت تحصیلی تو نقش مؤثری داشته­اند، سه نفر از دوستانت که در زمان احتیاج به تو کمک کرده­اند، یا انسان­هایی که احساس خاص و زیبایی را در قلب تو به وجود آورده­اند، یا اسم پنج نفر از کسانی که مایل هستی اوقات فراغت خود را با آنها بگذرانی.
جواب دادن خیلی بی­دردسر و راحت است، نیست؟
کسانی که به زندگی تو معنا بخشیده­اند، جزو مشهورترین و بالاترین افراد دنیا نیستند؛ آنها ثروت زیادی ندارند یا مدال و جایزه مهمی به دست نیاورده­اند؛ ولی... آنها کسانی هستند که نگران تواند و از تو مراقبت می­کنند؛ کسانی که مهم نیست چگونه؛ ولی در کنار تو می­مانند...
مدتی درباره آن فکر کن ......... زندگی خیلی کوتاه است.
مدتی پیش در المپیک معلولان در شهر سیاتل؛ نُه دونده در خط شروع برای مسابقه صد متر ایستاده بودند. تیر شروع مسابقه شلیک شد. دونده­ها سعی می­کردند بدوند و برنده شوند. ناگهان پای یکی از آنها پیچ خورد و افتاد و شروع به گریه کرد. هشت دونده دیگر پس از شنیدن صدای گریه او دست از مسابقه کشیدند و باز گشتند. یک دختر عقب مانده ذهنی کنار او نشست او را در آغوش گرفت و به او دلداری داد. سپس همه دونده­ها در کنار هم راه رفتند تا به خط پایان رسیدند. تمامی جمعیت حاضر در استادیوم ایستاده بودند و برای آنها دست می­زدند... تشویقی که مدتی بسیار طولانی ادامه پیدا کرد.
کسانی که نظاره­گر این صحنه بودند هنوز درباره آن حرف می­زنند. می­دانید چرا؟
زیرا این حادثه عمیقاً در قلب ما تأثیر گذاشت و ما همه می­دانیم چیزهای مهم­تری از برنده شدن یک نفر در دنیا وجود دارد.

*****

کمک کردن به دیگران برای این که آنها هم موفقیت را تجربه کنند. حتی اگر به این معنی باشد که قدم­های خود را آهسته­تر کنیم و در شیوه زندگی خود تغییراتی ایجاد کنیم.
یک شمع چیزی را از دست نمی­دهد اگر به دیگری روشنی ببخشد.

شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

مودب، صمیمی و دوست - دشمن، نه

این متن زیبا از طرف یکی از آشنایان خوبم برای من فرستاده شده:

با همه مؤدب، با بیشتر کسان اجتماعی، با تعداد کمی صمیمی، با یک نفر دوست باش و با هیچ کس دشمن نباش.

بنجامین فرانکلین

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵

راز و نیاز

شخصی در دعایش می‌گفت: ای خدای من، چه بسیار نافرمانی کردم و مرا عقوبت نفرمودی.
به او ندا رسید: ای بیچاره، چه بسیار تو را کیفر دادم و ندانستی. آیا لذت مناجات و راز و نیاز با من چشیده‌ای؟
چه کیفری بالاتر از آن که نتوانی با من راز و نیاز کنی و اگر کنی لذت از آن نیابی.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

محبت و سکه

محبت مثل یه سکه می­مونه. اگه بیفته تو قلک قلب دیگه نمیشه درش آوارد. اگر هم بخوای درش بیاری باید اونو بشکنی.

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۸۵

بخشندگی

بخشندگی را از گل بیاموز. زیرا حتی ته کفشی که لگدمالش می­کند را خوش بو می­کند.