جمعه، تیر ۲۲، ۱۳۸۶

داستان عشق

درجزیره­ای زیبا تمام حواس زندگی می­کردند: شادی- غم- غرور- عشق و ...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق­هایشان را آماده و جزیره را ترک می­کردند اما عشق می­خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می­رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهی جزیره را ترک می­کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می­توانم با تو همسفر شوم؟ ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد. پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت: نه نمی­توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد. غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیایم! غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق، من خیلی ناراحت هستم. احتیاج دارم تا تنها باشم. عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای او را نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می­آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق تو را خواهم برد. عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد. عشق نزد علم که مشغول حل مسئله­ای روی شن­های ساحل بود رفت و از او پرسید: آن پیر مرد که بود؟ علم پاسخ داد: زمان. عشق با تعجب پرسید: زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟ علم لبخند خردمندانه­ای زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت و اهمیت عشق است.

هیچ نظری موجود نیست: