شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

حکمت خدا

تنها نجات یافته یک کشتی، اکنون به ساحل جزیره متروک افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل و افق را به تماشا می‌نشست.
سرانجام خسته و ناامید، از تخته پاره‌ها کلبه‌ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه‌اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می­رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک­اش زد. فریاد زد: «خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟» صبح روز بعد با صدای بوق کشتی‌ای که به ساحل نزدیک می‌شد از خواب پرید. کشتی‌ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته و حیران بود. نجات دهندگان می­گفتند: «خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم»