سلام
بعد از مدتی آشفتگی در کارهام که مانع از نوشتن شده بود فرصتی پيدا کردم تا دوباره بنويسم.
چند روز پيش توی ماشين به سمت محل کارم میرفتم که مجری راديو داستان جالبی رو تعريف کرد. داستان از اين قرار بود:
روزی پادشاه سرزمينی وسط راه منتهی به ورودی اصلی شهر تخته سنگی قرار ميده و خودش هم در محلی مخفی ميشه تا ببينه مردمی که از اون راه عبور میکنن چه عکس العملی نشون ميدن. تجار و کسبهای که از اون مسير عبور میکردن با رسيدن به اين مانع شروع به گفتن بد و بی راه میکردن و از بیکفايتی پادشاه شهر سخن میگفتن. عدهای هم بی تفاوت ازکنار اون تخته سنگ عبور میکردن. بعد از مدتی پادشاه با خودش میگه «اینها که همه یا بد و بی راه گفتن یا بی تفاوت از کنار تخته سنگ رد شدن! ولی هیچ کدوم سنگ رو از سر راه بر نداشت!» غروب که میشه میبینه کشاورزی با کوله بار سنگینی از بار، از سر زمین بر میگرده. کشاورز وقتی تخته سنگ رو میبینه وسایلش رو کناری میگذاره و با زحمت زیاد تخته سنگ رو از سر راه بر میداره. بعد متوجه میشه که زیر تخته سنگ بستهای بوده. اون رو باز میکنه و میبینه مقدار زیادی سکه طلا و یک یادداشت در اون قرار داده شده. یاداشت رو بر میداره و میخونه؛ پادشاه در اون نوشته بود:
گاهی اوقات موانع میتونن تحول بزرگی در زندگی آدم به وجود بيارن