چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳

مقدار دانش

سلام
نوشته­ای رو روی دیوار یه مدرسه خوندم که درک کردنش نیاز به فکر زیاد داره. نوشته اینه:
«دانش اندک انسان را از خدا دور می کند. اما دانش بسیار انسان را به خدا می­رساند»
لویی پاستور
موفق باشید

جمعه، آذر ۱۳، ۱۳۸۳

موانع زندگی

سلام
بعد از مدتی آشفتگی در کارهام که مانع از نوشتن شده بود فرصتی پيدا کردم تا دوباره بنويسم.
چند روز پيش توی ماشين به سمت محل کارم می­رفتم که مجری راديو داستان جالبی رو تعريف کرد. داستان از اين قرار بود:
روزی پادشاه سرزمينی وسط راه منتهی به ورودی اصلی شهر تخته سنگی قرار ميده و خودش هم در محلی مخفی ميشه تا ببينه مردمی که از اون راه عبور می­کنن چه عکس العملی نشون ميدن. تجار و کسبه­ای که از اون مسير عبور می­کردن با رسيدن به اين مانع شروع به گفتن بد و بی راه می­کردن و از بی­کفايتی پادشاه شهر سخن می­گفتن. عده­ای هم بی تفاوت ازکنار اون تخته سنگ عبور می­کردن. بعد از مدتی پادشاه با خودش میگه «اینها که همه یا بد و بی راه گفتن یا بی تفاوت از کنار تخته سنگ رد شدن! ولی هیچ کدوم سنگ رو از سر راه بر نداشت!» غروب که میشه می­بینه کشاورزی با کوله بار سنگینی از بار، از سر زمین بر می­گرده. کشاورز وقتی تخته سنگ رو می­بینه وسایلش رو کناری می­گذاره و با زحمت زیاد تخته سنگ رو از سر راه بر می­داره. بعد متوجه میشه که زیر تخته سنگ بسته­ای بوده. اون رو باز می­کنه و می­بینه مقدار زیادی سکه طلا و یک یادداشت در اون قرار داده شده. یاداشت رو بر می­داره و می­خونه؛ پادشاه در اون نوشته بود:
گاهی اوقات موانع می­تونن تحول بزرگی در زندگی آدم به وجود بيارن

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۳

کمتر از 5 ثانیه

سلام
امروز صبح وقتی با دوچرخم به محل کارم می­رفتم با یه موتوری تصادف کردم. یعنی یه موتوری از پشت زد به من. شدت ضربه به قدری بود که باعث شد من زمین بخورم. شکر خدا صدمه بدنی زیادی نداشتم. چند تا زخم سطحی بود. ولی دوچرخم قدری آسیب دید و تقریبا نیاز به تعمیرات اساسی داشت. وقتی زمین خوردم فکر کردم ماشین به من زده ... و فکر کردم که الآن از روم رد میشه و... . از روی زمین که بلند شدم احساس کردم زندگی دوباره­ای پیدا کردم. فقط چند ثانیه بود. چند ثانیه­ای که در اوون هیچ عکس العملی نمی­شد داشت. حتی شاید فرصت اوونو پیدا نمی­کردی که خدای خودتو صدا بزنی. خدا خیلی به من رحم کرد. تو این چند ثانیه خیلی چیزها ممکن بود اتفاق بیفته. آخرین مرحلش مرگ هست. بدتر از اوون نقص عضو هستش. چند ثانیه­ای که برابر با گذراندن باقی عمر در زجر، عذاب ، پشیمانی و ناراحتی هستش.
ثانیه ثانیه زندگی ما جای شکر گویی داره. هر لحظه ممکنه اتفاقی به مراتب بدتر از چیزی که هست پیش بیاد.
من خدا رو شکر می­کنم از اینکه این اجازه رو به من داد که دوباره زندگی کنم، از این دنیای زیبا لذت ببرم و زمانی به من داد که اشتباهاتم رو جبران کنم.
شاید تو ذهنتون این سئوال پیش بیاد که «این آدم با این بلایی که به سرش اومده چرا می­گه دنیای زیبا!». قبلاً هم گفته بودم دنیای ما واقعا زیباست، بهتر بگم بهشته، ولی ما آدما با اشتباهاتمون و بدی کردن هامون اونو خرابش می­کنیم.از خدای خوبِ خوبِ ... خودم برای همگی ثانیه­های خوش همراه با سلامتی و خوبی رو خواستارم.

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

کودکم

سلام.
یکی از دوستان می­گفت؛ هرکی یه کودک درون خودش داره و باید به خواسته­هاش توجه کنه. این صحبتش منو به فکر انداخت. یه مقدار به خودم و دیگران نگاه انداختم دیدم راست می­گه. مثال می­زنم: نمی­دونم دیدید یا نه، افرادی رو که دوست دارن هی ماشینشونو عوض کنن و یک دونه جدید ترش رو بگیرن. یا مبایلشون رو عوض کنن و جدید ترش رو بگیرن. من فکر می­کنم این رفتارها از همون کودکه سر می­زنه. حالا صحبت اصلیم اینجاست که این رفتارها تا حد معقولش طبیعیه و به نظر من باید باشه. مثلا یکی دوست داره ماشین­های اسباب بازی رو جمع آوری کنه. فکر می­کنم یه بار تو اخبار شنیدم که یکی همین کار رو کرده بود. مدل­ها و شکل­های مختلف ماشین­های اسباب بازی رو جمع کرده بود. به نظر من این کار باعث می­شه روح آدم یه آرامشی پیدا کنه. حتی این موضوع نباید باعث خجالت و شرمندگی باشه. چون هرکس به نوعی این رو از خودش بروز می­ده. فقط شکلش فرق می­کنه. اگر هم کسی این مسئله رو مسخره بکنه نباید ناراحت شد.
اجابت نسبی خواسته­های کودک درونمون هم معقوله و هم یه آرامش درونی رو به وجود میاره.
«بازی کردن کودکمون با اسباب بازی ها»
لذت بخشه... نه!

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۳

بهشت

دنيا خودِِ بهشته. اما آدما با رفتارهای بد از اون يه جهنم درست می­کنن.

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۳

دانستن و ندانستن

شاعری ميگه ........
آنکس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گوهر گيتــی برهانـد
آنکس که بداند و نداند که بداند بيدارش نماييـد کـه بـس خفتـه نمـانـد
آنکس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خويش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند در جهـل مرکـب تـا ابـد الدهـر بمانـد
البته ببخشيد اسم شاعرش رو نمی­دونم (جای بسی خجالته)
منم جزء هموناييم که لنگان خرک خويش به منزل می رسونم

یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

شروع

سلام
این اولین متنیه که می­نویسم. تو این وبلاگ من هر چند وقت یکبار که یه متن خاصی تو فکرم بیاد رو می­نویسم.
امیدوارم دنیای همه آدما دنیای زیبایی بشه.