پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

دو پند ظریف

سلام
دو جمله زیبا از یکی از آشنایان به دستم رسیده، در زیر میارم. دومی رو یکمی اصلاح کردم.
******
آرزوهاتو یه جا یاداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه. خدا یادش نمیره، ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری، دیروز آرزوشو کردی!
*
زندگی مانند رانندگی در یك جاده­ای می­مونه که جاهای بسیار زیبایی داره. سعی كن از لحظات و مناظر خوبش بهترین استفاده رو ببری چون در انتهای جاده تابلویی با این عبارت نصب شده: دور زدن ممنوع!

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

حکایت عشق حقیقی

این مطلب جالب از گروه روزنه به دستم رسیده:
******
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد. ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود.
زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته­ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید: آیا می­دانید كه عقد ازدواج انسان­ها در آسمان بسته می­شود؟ دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می­کرد گفت: بله، شما چه عقیده­ای دارید؟ موسی گفت: من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می­کند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده­ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود». درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن».
فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه­ای بر خود لرزید.
او سال­های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

بخشش

شب داشتم تو تلویزیون و برنامه سینما ماوراء یک فیلم می­دیدم. البته تقریباً از وسطاش دیدم. موضوع در مورد مردی بود که با همسرش به خوبی رفتار نمی­کرد. فکر می­کنم مرد خشنی بود. تو یک حادثه می­میره و بعد از اون اتفاقات عجیبی برای همسرش به وجود میاد که بعداً همسرش متوجه می­شه که شوهرش می­خواد ازش طلب بخشش کنه.
اینکه آدما بعد از مرگشون تازه متوجه اشتباهاتشون می­شن و می­خوان اونها رو جبران کنن - حرف تازه­ای نیست - درکش شاید خیلی سخت باشه چون واقعاً تجربه نشده. ولی خدا نسیب نکنه چون چیزیه که برگشتی در اوون نیست. وقتی آدما می­میرن و به قول معروف دستشون از دنیا کوتاه می­شه تقریباً دیگه فرصتی برای جبران ندارن (شاید بشه گفت به طور کل فرصت ندارن). شاید کسانی که هنوز تو این دنیا هستن بتونن کاری برای اوون فرد بکنن. حالا تصور بکنید ما تو اوون دنیا چقدر به خدا التماس می­کنیم که گناهان ما رو ببخشه. البته خدا اوونقدر بزرگواره که نمی­شه در مورد بخشش اوون صحبت کرد ولی گناهان ما اوونقدر زیاده که خود ما هم حتماً خجالت می­کشیم (آخه خدا چقدر ببخشه! چقدر ما گناه و ظلم می­کنیم!). حالا تصور کنید که اگه روح آدم­های از دنیا رفته بتونن به طریقی با آدم­های زنده ارتباط برقرار کنن، اونوقت اگر بتونن به کسی که بهش ظلم کردن، شدیداً درخواست بخشش می­کنن. یه مثال می­زنم شاید شبیه به اوون چیزی که می­گم باشه. تصور کنید یه کسی به غفلت کسه دیگه­ای رو تو تصادف بکشه. حالا خانوادۀ فرد مقتول می­خوان اوون فرد رو قصاص بکنن. تصور کنید چقدر فرد از کاری که کرده پشیموونه و از اوون خانواده چقدر درخواست بخشش داره. این یک طرف قضیه هست. طرف دیگه قضیه اینه که حالا تصور کنید چقدر بخشیدن فرد برای اوون خانواده سخته. چقدر خوبه که ما انسان­ها (منظورم موجودات زنده­ای که عقل دارن!) همیشه خودمون رو در این دو حالت قرار بدیم تا هم یک فرد بخشنده باشیم و هم کمتر گناه کنیم.
بر می­گردم به فیلم؛ تصور کنید حالا اوون مرد چقدر دوست داره که زنش اوونو ببخشه. خوشبختانه (البته به نظر من) خانوما گذشتشون از آقایوون بیشتره. بالأخره اوون خانوم به دلایلی اوون آقا رو بخشید. از طرف دیگه من تصور می­کردم که زمانی که ما شدیداً به بخشش دیگران نیاز داریم چرا حالا که کسی از ما طلب بخشش می­کنه و ما می­تونیم اوونو ببخشیم، این کار رو انجام ندیم؟ شاید زمانی هم که ما از کسی بخواهیم که ما رو ببخشه - که حتماً هم همین­طور هست - دیگران این لطف رو به ما بکنن. این حرف من خیلی ایده­آلیستی هستش؟ فکر می­کنید اشتباه میگم؟ این­طور فکر می­کنید؟ کاملاً اشتباه می­کنید. چون درکش نکردید.
لذتی که در بخشش هست ...
بیش­تر فکر کنید

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

گنج در پس رنج

یه چیزی که از قدیما هم می­گفتن اینه که؛ اگه بخوای یه چیز با ارزش رو بدست بیاری باید تلاش زیادی براش بکنی.
مثلاً اگه بخوای یه زندگی خوب داشته باشی (البته برای هر کس یه زندگی خوب داشتن تعریف منحصر به خودشو داره) باید براش زحمت بکشی.
یه قانون طبیعی هم هست که ما بارها باهاش روبرو شدیم ولی خیلی وقت ها متوجهش نمی­شیم. اونم اینه که؛ وقتی یه راحتی احساس می­شه که قبلش آدم سختیش رو کشیده باشه والا اوون راحتی احساس نمی­شه. یه مقدار فکر کنید ... شاید بتونید راحتی­هایی رو پیدا کنید که در اختیارش دارید ولی متوجهش نیستید. یه چیز خیلی ساده ولی مهم رو بهتون یاد آوری می­کنم بقیش با خودتون؛ «سلامتی». فکر کنید مثلاً اگه مفصل زانوی شما درد می­کرد، (چیزی که شاید خیلی­ها هم دچارش باشن و درک کنن چی میگم) چقدر شما رو به سختی می­انداخت؟ به خاطر این درد کارهایی رو هم نمی­تونستید انجام بدید. اگه فکرش رو بکنید خیلی از این موارد رو ما در زندگی خودمون داریم. انقدر راحتی داریم که وقتی با چند تا ناراحتی روبرو می­شیم ما رو ناراضی می­کنه.
قدری از موضوع اصلی دور شدم. می­خواستم یه ذهنیتی در مورد راحتی­هایی که داریم و احساسشون نمی­کنیم رو در شما به وجود بیارم.
چیزی رو که در اصل می­خوام بگم اینه که اگه یه چیز با ارزش رو همین­جوری بدست بیاریم ارزشش رو درک نمی­کنیم که تقریباً طبیعیه. هرچه برای بدست آوردن یه چیز بیشتر تلاش کنیم، اون چیز برامون با ارزش­تر میشه و بیشتر قدرش رو می­دونیم. یه نگاه به دور و بر خودتون بندازید حتماً می­بینید. برای همین هم برای بدست آوردن گنج (حالا می­خواد هر چی باشه) باید رنج کشید.
نا برده رنج گنج میسر نمی­شود ...