هرگاه که خدا تو را به لب پرتگاهی برد، به او اعتماد کن. زیرا یا تو را از پشت میگیرد، یا به تو پرواز کردن را خواهد آموخت.
چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸
سهشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۸
یک لیوان شیر
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست میآورد، یک روز به شدت دچار تنگ دستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر میکنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد، اما ...
سالها بعد ...
زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکترهاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد برای نجات زندگی وی به کار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورت حساب کار کند.
نگاهی به صورت حساب انداخت. جملهای به چشمش خورد. «همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخته شده است».
امضا دکتر هاروارد کلی
پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸
گردنبند بدلی
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج سالهای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود، چقدر دلش اون گردنبند رو میخواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره.
مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، اما بهت میگم که چکار میشه کرد! من این گردنبند رو برات میخرم اما شرط داره: «وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که میتونی انجامشون بدی رو بهت میدم و با انجام اون کارها میتونی پول گردنبندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه میده و این میتونه کمکت کنه.»
جنی قبول کـرد. او هر روز با جدیت کارهایی کـه بهش محول شـده بود رو انجام میداد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه میده. به زودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردنبندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردنبند رو دوست داشت. همه جا اونو به گردنش میانداخت؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون میرفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب میرفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش مینشست و داستان دلخواه جینی رو براش میخوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت:
- جینی! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
- پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما میتونم رزی، عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه، میتونی تو مهمونیهای چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونههاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت: «شب بخیر کوچولوی من.»
هفته بعد پدرش مجدداً بعد از خوندن داستان، از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو میدونی که عاشقتم.
- پس اون گردنبند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردنبندم رو نه، اما میتونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و میتونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، اشکالی نداره!
و دوباره گونـههاش رو بوسید و گفت: «خدا حفظت کنـه دختر کوچولوی مـن، خوابهای خوب ببینی.»
چند روز بعد، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره میلرزه.
جینی گفت: «پدر، بیا اینجا»، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردنبندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردنبند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگهاش، از جیبش یه جعبهی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردنبند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردنبند بدلی صرف نظر کرد، اونوقت این گردنبند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقاً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده. او منتظر میمونه تا ما از چیزهای بیارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعیاش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست؟!
***
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم.
باعث شد، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای اونها، هزار چیز بهتر رو به ما داده.
یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.
اشتراک در:
پستها (Atom)