دو رفیق در راهی گذر میکردند تا اینکه به محله کثیف و بد نام شهر
رسیدند. یکی از آنها اصرار زیادی داشت که شب در آن محل به عیش و عشرت بگذراند اما
آن دیگری با وی مخالفت شدیدی داشته و از او درخواست میکند که از نیت خود دست بکشد.
اما متاسفانه نصایح او بر دوستش کارگر نشد و به ناچار او را ترک گفته و با خشم و
رنجش فراوانی از عمل دوستش داشت از آنجا دور شد. فکر عمل زشت رفیقش او را بدجوری
آشفته خاطر کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت که به معبدی رفته و به سبب اجتناب از
گناهی که مرتکب نشده بود تشکر کرده و کمی کتاب مقدس بخواند. اما وقتی به معبد داخل
شد، اصلاً نتوانست از فکر رفیقش رها شود و دایم عمل درستی که خود انجام داده بود
با کار زشت رفیقش مقایسه میکرد و او را در ذهنش مورد شماتت قرار میداد.
از طرفی آن رفیق خطا کار که به سمت یکی از آن اماکن پست گام بر میداشت،
عمل زشت خود را با تقوی و پرهیزکاری رفیقش مقایسه میکرد و به شدت در خود احساس
حقارت میکرد.
در همین اثنا زمین لرزه سختی به وقوع پیوست و همه چیز و همه کس را به
کام زمین فرو برد.
***
بلافاصله مأموران بهشت و جهنم مشغول کار خود شدند، چرا که سرشان بسیار
شلوغ بود. رفیق اول که در منطقه پست شهر جان داده بود توسط کارکنان بهشت از زیر
آوار در آورده شد و با احترام خاصی به سمت بهشت هدایت شد. او ناگهان از دور دید که
دوست پرهیزگارش در میان چنگال مأموران جهنم اسیر افتاده و کشان کشان به سمت جهنم
برده میشود.
لذا بلافاصله اعتراض کرد که: «بایستی اشتباهی رخ داده باشد». چرا که
دوستش را لایق بهشت میدانست. اما فرشته به او پاسخ داد که: «هیچ اشتباهی رخ نداده
و ما فقط دستورات را اجرا میکنیم».
اما او همچنان بر سوال خود اصرار میکرد و از مأمور بهشت میخواست که
برایش ماجرا را توضیح دهد.
مأمور پاسخ داد: «در لحظه وقوع زلزله هیچ گناهی از سوی تو رخ نداده
بود اما فکر تو دایم پیش زهد و تقوی دوستت و معبدی که او در آن مشغول دعا بود، میچرخید
و اما ذهن رفیقت با تحقیـر تو و امثال تو، مدام حــول و حــوش این فکر میچرخید که
چگونه دیگران میتوانند به راحتی گناه کنند و راه خطا بپیمایند».
و ادامه داد:
«تحقیر و خرد شماری دیگران و خود را برتر دانستن کلید دروازه جهنم
برای دوستت شد»
برگردان از یک افسانه هندی