شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

کلید دروازه جهنم


دو رفیق در راهی گذر می­کردند تا اینکه به محله کثیف و بد نام شهر رسیدند. یکی از آنها اصرار زیادی داشت که شب در آن محل به عیش و عشرت بگذراند اما آن دیگری با وی مخالفت شدیدی داشته و از او درخواست می­کند که از نیت خود دست بکشد. اما متاسفانه نصایح او بر دوستش کارگر نشد و به ناچار او را ترک گفته و با خشم و رنجش فراوانی از عمل دوستش داشت از آنجا دور شد. فکر عمل زشت رفیقش او را بدجوری آشفته خاطر کرده بود، بنابراین تصمیم گرفت که به معبدی رفته و به سبب اجتناب از گناهی که مرتکب نشده بود تشکر کرده و کمی کتاب مقدس بخواند. اما وقتی به معبد داخل شد، اصلاً نتوانست از فکر رفیقش رها شود و دایم عمل درستی که خود انجام داده بود با کار زشت رفیقش مقایسه می­کرد و او را در ذهنش مورد شماتت قرار می­داد.
از طرفی آن رفیق خطا کار که به سمت یکی از آن اماکن پست گام بر می­داشت، عمل زشت خود را با تقوی و پرهیزکاری رفیقش مقایسه می­کرد و به شدت در خود احساس حقارت می­کرد.
در همین اثنا زمین لرزه سختی به وقوع پیوست و همه چیز و همه کس را به کام زمین فرو برد.
***
بلافاصله مأموران بهشت و جهنم مشغول کار خود شدند، چرا که سرشان بسیار شلوغ بود. رفیق اول که در منطقه پست شهر جان داده بود توسط کارکنان بهشت از زیر آوار در آورده شد و با احترام خاصی به سمت بهشت هدایت شد. او ناگهان از دور دید که دوست پرهیزگارش در میان چنگال مأموران جهنم اسیر افتاده و کشان کشان به سمت جهنم برده می­شود.
لذا بلافاصله اعتراض کرد که: «بایستی اشتباهی رخ داده باشد». چرا که دوستش را لایق بهشت میدانست. اما فرشته به او پاسخ داد که: «هیچ اشتباهی رخ نداده و ما فقط دستورات را اجرا می­کنیم».
اما او همچنان بر سوال خود اصرار می­کرد و از مأمور بهشت می­خواست که برایش ماجرا را توضیح دهد.
مأمور پاسخ داد: «در لحظه وقوع زلزله هیچ گناهی از سوی تو رخ نداده بود اما فکر تو دایم پیش زهد و تقوی دوستت و معبدی که او در آن مشغول دعا بود، می­چرخید و اما ذهن رفیقت با تحقیـر تو و امثال تو، مدام حــول و حــوش این فکر می­چرخید که چگونه دیگران می­توانند به راحتی گناه کنند و راه خطا بپیمایند».
و ادامه داد:
«تحقیر و خرد شماری دیگران و خود را برتر دانستن کلید دروازه جهنم برای دوستت شد»
برگردان از یک افسانه هندی