دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می­لرزید و چشمانش خوب نمی­دید و به سختی می­توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می­ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می­کردند، پدربزرگ فقط اشک می­ریخت و هیچ نمی­گفت.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می­کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می­کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه­های چوبی درست می­کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می­خوردند.
نشان لیاقت عشق

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۶

لبخند بزنید

شما در مقابل دوربین مخفی خداوند و فرشتگان او هستید پس لطفاً
به زندگی لبخند بزنید

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

از خدا خواستم

من از خدا خواستم که پلیدی­های مرا بزداید. خدا گفت: نه. آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد. خدا گفت: نه. روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد. خدا گفت: نه. شکیبایی بر اثر سختی­ها بدست می­آید. شکیبایی دادنی نیست، بلکه بدست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد. خدا گفت: نه. من به تو برکت می­دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد. خدا گفت: نه. درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک­تر می­سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد. خدا گفت: نه. تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می­پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید. خدا گفت: نه. من به تو زندگی می­بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان­طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: ... سرانجام مطلب را گرفتی.