سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

از خدا خواستم

من از خدا خواستم که پلیدی­های مرا بزداید. خدا گفت: نه. آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم، بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد. خدا گفت: نه. روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم به من شکیبایی دهد. خدا گفت: نه. شکیبایی بر اثر سختی­ها بدست می­آید. شکیبایی دادنی نیست، بلکه بدست آوردنی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد. خدا گفت: نه. من به تو برکت می­دهم، خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد. خدا گفت: نه. درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک­تر می­سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد. خدا گفت: نه. تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می­پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید. خدا گفت: نه. من به تو زندگی می­بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران را همان­طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت: ... سرانجام مطلب را گرفتی.

هیچ نظری موجود نیست: