دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

کاسه چوبی

پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می­لرزید و چشمانش خوب نمی­دید و به سختی می­توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می­ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هر وقت هم خانواده او را سرزنش می­کردند، پدربزرگ فقط اشک می­ریخت و هیچ نمی­گفت.
یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می­کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می­کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه­های چوبی درست می­کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می­خوردند.
نشان لیاقت عشق

هیچ نظری موجود نیست: