شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

غنی بودن

یک بار پدر بسیار ثروتمندی پسرش را به روستا برد تا با طرز زندگی افراد فقیر آنجا آشنا شود. آنان دو شبانه روز را در مزرعه خانواده بسیار فقیری گذراندند. در راه برگشت پدر از پسر پرسید:

پدر- سفر چطور بود؟

پسر- عالی بود.

پدر- زندگی مردم فقیر را دیدی؟

پسر- بله پدر.

پدر- چه از آنان یاد گرفتی؟

پسر- ما یک سگ داریم، ولی آنان چهار سگ دارند. استخر ما تا وسط باغ کشیده شده، اما رودخانه آنان بی­پایان است. چراغ­ها سراسر باغ ما را روشن می­کنند، ولی شب­های آنان را ستاره­ها روشن می­کنند. ما قطعه زمین کوچکی برای زندگی داریم، ولی مزارع آنان وسیع است. ما غذایمان را می­خریم، ولی آنان مواد غذایی خود را پرورش می­دهند. دیوارها و گاو صندوق از اموال و دارایی­های ما محافظت می­کنند، ولی دوستانشان از آنان حمایت می­کنند.

پدر با شنیدن این حرف­ها ساکت شد.

پسر افزود: پدر ممنونم که به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم.

دبوا استیت

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

خوشبختی

خوشبختی مقصد نیست
راه است

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

صدای آهسته

گوش کردن را یاد بگیر، فرصت ها گاه با صدای بسیار آهسته در می­زنند

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد. فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلاًً وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق برنمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید: «آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد».
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.
بر گرفته از کتاب کیمیاگر
نوشته پائولو کوئیلو

سه‌شنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۴

زندگی، نغمه، یاد

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ...

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۴

با چنان عشقی زندگی كن كه ...

سلام
مدتیه مطلب برای نوشتن زیاد به دستم میاد. این داستانی هم که در زیر نوشته شده از طرف یکی از دوستان به دستم رسیده. با تشکر از اوون دوست.
******
یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگی­اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی از دنیا رفت همه می­گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می­ره.در آن زمان بهشت هنوز به مرحله كیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه می­داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمی­خواهد هر كس به آنجا برسد می­تواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت و گفت: این كار شما تروریسم خالص است!
پطرس كه نمی­دانست ماجرا از چه قرار است پرسید، چه شده؟
ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده­اید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی كه رسیده، نشسته و به حرف­های دیگران گوش می­دهد. در چشم­هایشان نگاه می­كند، به درد و دلشان می­رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می­كنند. یکدیگر را در آغوش می­كشند و می­بوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید.وقتی رامش قصه­اش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
پائولو کوئلیو

پاسارگاد و تخت جمشید

سلام .
می­خوام در مورد یکی از افتخارات ایرانیان مطلب بنویسم.اگه لینک روی تیتر رو کلیک کنید شما رو به صفحه سایت بی بی سی مربوط به بازسازی دیجیتالی دو معمار از تخت جمشید وصل می­کنه.در مورد مسایل جانبی صحبت نمی­کنم و قصد اصلیم رو در مورد نوشتن این متن در زیر بیان می­کنم. فقط باید اضافه کنم مطالبی که به رنگ آبی تیره نوشته شده از داخل مقاله نقل گردیده .
******
در مورد جایی می­نویسم که در حال حاضر از طرف سیاستمداران ما و دولت مردان ما زیاد مورد توجه قرار نمی­گیره. جایی که می­تونه برای ما یه افتخار باشه.
تخت جمشید بنایی ارعاب آور و رماننده نیست، بنایی است دعوت کننده و جمع آورنده. تخت جمشید ساخته شده بود تا شخصیت یک دولت جهانی را به مردم نشان دهد. اگر به تفاوت­های صورت پیکره­ها و نقوش تخت جمشید با همانندهای بابلی و آشوری آنها دقت کنید می­بیند نوعی آهستگی و تامل و معنویت در آنها هست. حتی در جایی که باید خشونت باشد مثلاً در نبرد شاه پهلوان با موجوات خیالی، شما چهره­ها را آرام می­بینید و قرار نیست دلهره­آور باشند. چیزی که در همه جای تخت جمشید دیده می­شود روح آرامش و صلح طلبی است که در چهره­های همه نقوش تا چهره سرستون گاو دیده می­شود. آرامشی که تنه به تنه برادری می­زند و در دست­هایی که گل دارند، یا بر شانه همراه خود قرار گرفته­اند یا دست همراه و دوستی را گرفته­اند کاملاً مشهود است. سویه شادمانی و آرامش در تخت جمشید آشکارتر از هر چیز دیگری است و شادی از باورهای اساسی هخامنشی است چنانکه چهارمین آفرینش از آفریده­های اهورامزدا دانسته می­شده است.
چرا تمدنی که اینگونه زیبا و پاک بوده به زوال کشیده شده؟ تمدنی که خواهان صلح و شادی بوده.
برنامه­ای بود که در مورد کورش توضیح می­داد.
می­گفت پای تندیس کورش که در مصر ساخته شده بود نقوشی وجود داره که یکی از اونا مردمی رو از قوم­ها و ملت­های مختلف نشون می­ده که نه از روی اسارت و زور بلکه از روی خواست خود و احترام در برابر داریوش دست­ها را بالا برده و او را تکریم می­کنند.
تو اوون برنامه می­گفت این تندیس هدیه­ای از مصریان برای داریوش بوده.
شاید لازم باشه ما ایرانیان از سابقه خودمون بدون هیچ تحریفی آگاهی پیدا کنیم تا خصلت­های پاک از دست رفتمون رو دوباره بدست بیاریم.
در پایان بد نمی­دونم این مطلب رو هم بخونید:
'امپراتوری فراموش شده'
موفق و پاینده باشید.

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۴

عید مبارک

فرا رسیدن ماه رمضان، ماهی که میشه
به بهانه اوون خیلی خوبی ها رو شروع کرد و خوب بود
را به همه تبریک می گم

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۴

شما دو انتخاب دارید

یه داستان جالب و آموزنده زیاد چیزی نمی­نویسم و فقط توصیه می­کنم بخونیدش:
****
جری مدیر یک رستوران است. او همیشه در حالت روحی خوبی به سر می­برد. هنگامی که شخصی از او می­پرسد که چگونه این روحیه را حفظ می­کند، معمولاً پاسخ می­دهد: «اگر من کمی بهتر از این بودم دوقلو می­شدم».
هنگامی که او محل کارش را تغییر می­دهد بسیاری از پیشخدمت­های رستوران نیز کارشان را ترک می­کنند تا بتوانند با او از رستورانی به رستوران دیگر همکاری داشته باشند. چرا؟ برای اینکه جری ذاتاً یک فرد روحیه دهنده است. اگر کارمندی روز بدی داشته باشد، جری همیشه هست تا به او بگوید که چگونه به جنبه مثبت اوضاع نگاه کند.
مشاهده این سبک رفتار واقعاً کنجکاوی مرا تحریک کرد، بنابراین یک روز به سراغ او رفتم و پرسیدم: من نمی­فهمم! هیچکس نمی­تواند همیشه آدم مثبتی باشد. تو چطور اینکار را می­کنی؟
جری پاسخ داد: هر روز صبح که از خواب بیدار می­شوم به خودم می­گویم، امروز دو انتخاب دارم: می­توانم در حالت روحی خوبی باشم و یا می­توانم حالت روحی بد را برگزینم. من همیشه حالت روحی خوب را انتخاب می­کنم. هر وقت که اتفاق بدی رخ می­دهد، می­توانم انتخاب کنم که نقش قربانی را بازی کنم یا انتخاب کنم که از آن رویداد درسی بگیرم. هر وقت که شخصی برای شکایت نزد من می­آید، می­توانم انتخاب کنم که شکایت او را بپذیرم و یا انتخاب کنم که روی مثبت زندگی را مورد توجه قرار دهم. من همیشه روی مثبت زندگی را انتخاب می­کنم.
من اعتراض کردم: «اما این کار همیشه به این سادگی نیست»جری گفت: «همینطور است». کل زندگی انتخاب کردن است. وقتی شما همه موضوعات اضافی و دست و پاگیر را کنار می­گذارید، هر موقعیتی، موقعیت انتخاب و تصمیم­گیری است. شما می­توانید انتخاب کنید که چگونه به موقعیت­ها واکنش نشان دهید. شما انتخاب می­کنید که افراد چطور حالت روحی شما را تحت تأثیر قرار دهند. شما انتخاب می­کنید که در حالت روحی خوب یا بدی باشید.
«این انتخاب شماست که چطور زندگی کنید»
چند سال بعد من آگاه شدم که جری تصادفاً کاری انجام داده است که هرگز در صنعت رستوران­داری نباید انجام داد. او درب پشتی رستورانش را باز گذاشته بود و بعد ؟؟؟ صبح هنگام او با سه مرد سارق روبرو شد. آنها چه می­خواستند؟ #123*+!@$%&*~ درحالیکه او داشت گاوصندوق را باز می­کرد به علت عصبی شدن دستش لرزید و تعادلش را از دست داد. دزدان وحشت کرده و به او شلیک کردند. خوشبختانه، جری را سریعاً پیدا کردند و به بیمارستان رساندند. پس از 18 ساعت جراحی و هفته­ها مراقبت­های ویژه جری از بیمارستان ترخیص شد در حالیکه بخش­هایی از گلوله­ها هنوز در بدنش وجود داشت.
من جری را شش ماه پس از آن واقعه دیدم.
هنگامی که از او پرسیدم که چطور است؟ پاسخ داد: اگر من اندکی بهتر بودم دوقلو می­شدم. می­خواهی جای گلوله را ببینی؟ من از دیدن زخم­های او امتناع کردم، اما از او پرسیدم: هنگامی که سرقت اتفاق افتاد در فکرت چه می­گذشت؟ جری پاسخ داد: اولین چیزی که از فکرم گذشت این بود که باید درب پشت را می­بستم. بعد، هنگامی که آنها به من شلیک کردند همان­طور که روی زمین افتاده بودم، به خاطر آوردم که دو انتخاب دارم: می­توانستم انتخاب کنم که زنده بمانم یا بمیرم. من انتخاب کردم که زنده بمانم.
پرسیدم: نترسیده بودی؟
جری ادامه داد: کادر پزشکی عالی بودند. آنها مرتباً به من می­گفتند که خوب خواهم شد. اما وقتی که مرا به سوی اتاق اورژانس می­بردند و من در چهره دکترها و پرستارها وضعیت را می­دیدم، واقعاً ترسیده بودم. من از چشمان آنها می­خواندم: این مرد مردنی است. «می­دانستم که باید کاری کنم».پرسیدم چکار کردی؟جری گفت: خوب، آنجا یک پرستار تنومند بود که با صدای بلند از من می­پرسید آیا به چیزی حساسیت دارم یا نه. من پاسخ دادم: بله. دکترها و پرستاران ناگهان دست از کار کشیدند و منتظر پاسخ من شدند. یک نفس عمیق کشیدم و پاسخ دادم: گلوله. درحالی­که آنها می­خندیدند گفتم: من انتخاب کردم که زنده بمانم. لطفاً مرا مثل یک آدم زنده عمل کنید نه مثل مرده­ها.
به لطف مهارت دکترها و البته به خاطر طرز فکر حیرت انگیزش، جری زنده ماند.من از او آموختم که:
هر روز شما این انتخاب را دارید که از زندگی خود لذت ببرید و یا از آن متنفر باشید.
طرز فکر تنها چیزی است که واقعاً مال شماست و هیچکس نمی­تواند آنرا کنترل کرده و یا از شما بگیرد. بنابراین، اگر بتوانید از آن محافظت کنید، سایر امور زندگی ساده­ترمی­شوند.

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

فقط به اندازه عقل

«خداوند در روز قیامت نسبت به بندگان خود به اندازه عقلی که به آنها داده خرده­گیری می­کند»
امام باقر

جدید

طلوعی دوباره

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۴

موفقیت

«بدان که دلیل موفقیت برخی از افراد، انجام کارهایی است که دیگران از انجام آن سر باز می­زنند»
جکسون براون

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۳

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۳

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

ناله آهسته

سلام
بزرگی گفته:
تو از بدبختی­هایت ناله می­کنی.
اگر بدانی دیگران از چه چیزهایی ناله می­کنند، آهسته­تر ناله خواهی کرد.

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۳

آهسته ولي پيوسته

سلام
اینم برای آدمایی مثل خودم که عجول هستن:
رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
موفق باشید