سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

همین الآن لیوان هایتان را زمین بگذارید

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم ... استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی­دانم دقیقاً وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چـه اتفاقی خواهـد افتـاد؟ شاگردان گفتنـد: هیـچ اتفاقی نمی­افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می­افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می­گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری جسارتاً گفت: دستتان بی­حس می­شود، عضلات به شدت تحت فشار قرار می­گیرند و فلج می­شوند و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید ... و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می­شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی­تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه­شان دارید، فلج­تان می­کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم­تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی­گیرند.
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می­شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می­آید، برآیید!

پس همین الان لیوان­هاتون رو زمین بذارید

دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

یک همچو برادری

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره­اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می­زد و آن را تحسین می­کرد. پل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟
پل سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می­خواهد بکند. او می­خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سر تا پای وجود پل را به لرزه درآوردای کاش من هم یک همچو برادری بودم»

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
پسر گفت: اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند کـه پسر بـه طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می­زد، گفت: آقا، می­شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می­خواهد بگوید. او می­خواست به همسایگانش نشان دهد که با چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله­ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی­گشت. او برادر کوچک فلج و زمین­گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پلـه پایینـی نشاند و بـه طـرف ماشـین اشـاره کـرد و گفـت: اوناهاش، جیمـی، می­بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می­تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می­دم، ببینی.

پل در حالی که اشک­های گوشه چشمش را پاک می­کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ­تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

حکایتی از کریمخان زند

مردی به دربار خان زند می­رود و با ناله و فریاد می­خواهد تا كریمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش می­شوند!
خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می­شنود و می­پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان؛ وی دستور می­دهد كه مرد را به حضورش ببرند...
مرد به حضور خان زند می­رسد و کریم خان از وی می­پرسد: چه شده است چنین ناله و فریاد می­كنی؟
مرد با درشتی می­گوید: دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!
خان می­پرسد وقتی اموالت به سرقت می­رفت تو كجا بودی؟
مرد می­گوید من خوابیده بودم!!!
خان می­گوید خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می­دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می­شود و سرمشق آزادی خواهان می­شود...
مرد می­گوید: من خوابیده بودم، چون فكر می­كردم تو بیداری! ...

خان بزرگ زند لحظه­ای سكوت می­كند و سپس دستور می­دهد خسارتش را از خزانه جبران كنند و در آخر می­گوید: این مرد راست می­گوید ما باید بیدار باشیم...