دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷

یک همچو برادری

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره­اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می­زد و آن را تحسین می­کرد. پل نزدیک ماشین که رسید، پسر پرسید: این ماشین مال شماست، آقا؟
پل سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می­خواهد بکند. او می­خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سر تا پای وجود پل را به لرزه درآوردای کاش من هم یک همچو برادری بودم»

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
پسر گفت: اوه بله، دوست دارم.
تازه راه افتاده بودند کـه پسر بـه طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می­زد، گفت: آقا، می­شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می­خواهد بگوید. او می­خواست به همسایگانش نشان دهد که با چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله­ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی­گشت. او برادر کوچک فلج و زمین­گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پلـه پایینـی نشاند و بـه طـرف ماشـین اشـاره کـرد و گفـت: اوناهاش، جیمـی، می­بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می­تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می­دم، ببینی.

پل در حالی که اشک­های گوشه چشمش را پاک می­کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگ­تر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.

هیچ نظری موجود نیست: