دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

داستان آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می­دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلوها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوه­های عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می­شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می­کردند، در گوشـه چپ دریاچـه، خانه کوچکی قـرار داشت، پنجره­اش بــاز بــود، دود از دودکش آن برمی­خواست، که نشان می­داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوه­ها را نمایش می­داد. اما کوه­ها ناهموار بود، قله­ها تیز و دندانه­ای بود. آسمان بالای کوه­ها بطور بیرحمانه­ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلوهای دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت بـه تابلـو نگاه مـی­کرد، در بریـدگی صخـره­ای شوم، جوجه پرنـده­ای را می­دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد:
آرامش آن چیزی نیسـت کـه در مکانی بی­سـر و صـدا، بی­مشـکل، بی­کار سخت یافت می­شود.
«آرامش چیزی است که می­گذارد در میان شرایط سخت، بمانی و آرام باشی»

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

تزریق خون

سال­ها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می­کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنـده ماندنش انتقـال کمـی از خـون خانواده­اش به او بود.

او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.

پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟

دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.

او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله­های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می­شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می­روم؟!

پسرک فکر می­کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!

نشان لیاقت عشق

جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۷

داستان رز

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده­ايم. برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی­عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.
او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟»
پاسخ دادم: «البته كه می‌توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: «چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده­ايد؟»
به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم
پرسيدم: «نه، جداً چه چيزی باعث شده؟» كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.
به من گفت: «هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم. ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم. ‌برای سه ماه، ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد. او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد. من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد. وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت. تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بر روی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسيار وحشت­زده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم»، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: «ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست­يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد
«ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسان­های زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده­اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد. اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم، برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت­ها برای تغيير همراه است
«متأسف نباشيد. يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است». او به سخنرانی­اش با ایراد «سرود شجاعان» پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال­ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند. يك هفته پس از فارغ التحصيلی، رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند. به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست.

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

قانون بقای شادی!

اینم یه طنز:
طبق قانون بقای شادی، هیچ شادی از بین نمیره، بلکه از دلی بــه دلی دیگــه منتقل می­شه.