سلام
مدتیه مطلب برای نوشتن زیاد به دستم میاد. این داستانی هم که در زیر نوشته شده از طرف یکی از دوستان به دستم رسیده. با تشکر از اوون دوست.
مدتیه مطلب برای نوشتن زیاد به دستم میاد. این داستانی هم که در زیر نوشته شده از طرف یکی از دوستان به دستم رسیده. با تشکر از اوون دوست.
******
یكی بود یكی نبود مردی بود كه زندگیاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی از دنیا رفت همه میگفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت میره.در آن زمان بهشت هنوز به مرحله كیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری كه باید او را راه میداد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هیچ كس از آدم دعوت نامه یا كارت شناسایی نمیخواهد هر كس به آنجا برسد میتواند وارد شود. مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت و گفت: این كار شما تروریسم خالص است!
پطرس كه نمیدانست ماجرا از چه قرار است پرسید، چه شده؟
ابلیس كه از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستادهاید و آمده و كار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی كه رسیده، نشسته و به حرفهای دیگران گوش میدهد. در چشمهایشان نگاه میكند، به درد و دلشان میرسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو میكنند. یکدیگر را در آغوش میكشند و میبوسند. دوزخ جای این كارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید.وقتی رامش قصهاش را تمام كرد با مهربانی به من نگریست و گفت:
با چنان عشقی زندگی كن كه حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
پائولو کوئلیو