جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۷

لبخند

بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر اگزوپری را می­شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازی­ها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می­جنگید. او تجربه­های حیرت­آور خود را در مجموعه­ای به نام «لبخند» گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می­نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت­آمیز نگهبان­ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد، می­نویسد: مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد. به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب­هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنهـا که حسابی لباس­هایـم را گشتـه بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست­های لرزان آن را به لب­هایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده­ها به زندان­بانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم «هی رفیق کبریت داری؟» به من نگاه کرد شانه­هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک­تر که آمد و کبریتش را روشن کرد، بی­اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی­دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی­توانستم لبخند نزنـم. در هر حال لبخنـد زدم و انگار نوری فاصلـه بین دل­های ما را پر کرد می­دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی­خواهد. ولی گرمای لبخند من از میله­ها گذشت و به او رسید و روی لب­های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد مستقیم در چشم­هایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: «بچـه داری؟» با دست­هـای لرزان کیـف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده­ام را به او نشان دادم و گفتم: «آره ایناهاش» او هم عکس بچه­هایش را به من نشان داد و درباره نقشه­ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم­هایم هجوم آورد. گفتم که می­ترسم دیگر هرگز خانواده­ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه­هایم چطور بزرگ می­شوند. چشم­های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی­آنکه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می­شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی­آنکه کلمه­ای حرف بزند.

یک لبخند زندگی مرا نجات داد