سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

داستانی از نیکولاس کازانتزاکیس

نیکولاس کازانتزاکیس (نویسنده زوربای یونانی) تعریف می‌کند که در کودکی، پیله کرم ابریشمی را روی درختی می‌یابد. درست زمانی که پروانه خود را آماده می‌کند تا از پیله خارج بشود، کمی منتظر می‌ماند اما سر انجام -چون خروج پروانه طول می‌کشد- تصمیم می‌گیرد به این فرایند شتاب ببخشد.
با حرارت دهان‌اش پیله را گرم می‌کند، تا این‌که پروانه خروج خود را آغاز می‌کند.
اما بال­هایش هنوز بسته‌اند و کمی بعد می‌میرد.
کازانتزاکیس می‌گوید: بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود، اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم.
آن جنازه کوچک تا به امروز، یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدانم بوده.
اما همان جنازه باعث شد بفهمم فقط یک گناه کبیره حقیقی وجود دارد:
فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان.
بردباری لازم است، نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را دنبال کردن که خداوند برای زندگی ما برگزیده است.
«بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم است»

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

ملا نصرالدین همیشه اشتباه می کرد

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌كرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سكه به او نشان می‌دادند كه یكی شان طلا بود و یكی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سكه به او نشان می­دادند و ملا نصرالدین همیشه سكه نقره را انتخاب می‌كرد. تا اینكه مرد مهربانی از راه رسید و از اینكه ملا نصرالدین را آن­طور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی­اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این كلك چقدر پول گیر آورده‌ام.
«اگر كاری كه می­كنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشكالی ندارد كه تو را احمق بدانند»

چهارشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۷

چند پند

روزی که می­بینی هیچ مشکلی سر راهت نیست، باید مطمئن باشی که حتماً داری راه رو اشتباه میری.
***
هیچ وقت خودت رو با کسی تو این دنیا مقایسه نکن. اگه این کارو کردی، در واقع به خودت توهین کرده­ای.
***
من هیچ­وقت نخواهم گفت که «1000 بار شکست خوردم». من خواهم گفت که «من کشف کرده­ام که 1000 راه وجود داره که به شکست منجر میشه».
***
این که به همه اعتماد کنی خطرناکه. اما این که به هیشکی اعتماد نکنی خیلی خطرناکه.
***
بردن همیشه به معنی اول شدن نیست. پیروزی یعنی این که عملکرد شما بهتر از قبل باشه.
***
بزرگ­ترین مانع موفقیت، ترس از شکست هست.
***
اگر کسی باشه که ادعا کنه تا حالا تو زندگیش اشتباهی مرتکب نشده به این معنی هست که هیچ­وقت سعی نکرده چیزهای جدید رو امتحان کنه.
***
آینده متعلق به کسانی هست که به زیبایی آرزوها و رویاهای خود اعتماد دارند.
***
سه جمله برای رسیدن به خوشبختی وجود داره: بیشتر از دیگران بدونی ... بیشتر از دیگران تلاش کنی ... کمتر از دیگران توقع داشته باشی.
***
تو هیچ­وقت خنده تو گم نکردی ... اون درست زیر دماغته. تو فقط یادت رفته کجا قرار داشته.
***
این غیر ممکنه که بارانی از شادی و مهربانی رو برای کسی بفرستی و حداقل چند قطره از اون دستای خودت رو هم خیس نکنه.

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

بندگی

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی­یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده­ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه­گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده­ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان­جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدت­ها جستجو او را یافت. گفت: «تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن­گونه بی­قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟»
جوان گفت: «اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه­ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟»

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله­اش را بسیــار دوست می­داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی­اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه­اش را بست و گوشه­گیر شد. با هیچکس صحبت نمی­کرد و سرکار نمی­رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده­ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته­ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می­شود، اشک­های تو آن را خاموش می­کند و هر وقت تو دلتنگ می­شوی، من هم غمگین می­شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشک­هایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.