سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله­اش را بسیــار دوست می­داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی­اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه­اش را بست و گوشه­گیر شد. با هیچکس صحبت نمی­کرد و سرکار نمی­رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده­ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته­ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می­شود، اشک­های تو آن را خاموش می­کند و هر وقت تو دلتنگ می­شوی، من هم غمگین می­شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید. اشک­هایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

هیچ نظری موجود نیست: