شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

غنی بودن

یک بار پدر بسیار ثروتمندی پسرش را به روستا برد تا با طرز زندگی افراد فقیر آنجا آشنا شود. آنان دو شبانه روز را در مزرعه خانواده بسیار فقیری گذراندند. در راه برگشت پدر از پسر پرسید:

پدر- سفر چطور بود؟

پسر- عالی بود.

پدر- زندگی مردم فقیر را دیدی؟

پسر- بله پدر.

پدر- چه از آنان یاد گرفتی؟

پسر- ما یک سگ داریم، ولی آنان چهار سگ دارند. استخر ما تا وسط باغ کشیده شده، اما رودخانه آنان بی­پایان است. چراغ­ها سراسر باغ ما را روشن می­کنند، ولی شب­های آنان را ستاره­ها روشن می­کنند. ما قطعه زمین کوچکی برای زندگی داریم، ولی مزارع آنان وسیع است. ما غذایمان را می­خریم، ولی آنان مواد غذایی خود را پرورش می­دهند. دیوارها و گاو صندوق از اموال و دارایی­های ما محافظت می­کنند، ولی دوستانشان از آنان حمایت می­کنند.

پدر با شنیدن این حرف­ها ساکت شد.

پسر افزود: پدر ممنونم که به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم.

دبوا استیت

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

خوشبختی

خوشبختی مقصد نیست
راه است

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴

صدای آهسته

گوش کردن را یاد بگیر، فرصت ها گاه با صدای بسیار آهسته در می­زنند