یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

مرد جوان و کشاورز

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگ­ترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ­ترین و خشمگین­ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می­کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک­تر بود باز شد
. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می­گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک­تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می­کرد ضعیف­ترین و کوچک­ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما گاو دم نداشت!
نتیجه:
زندگی پر از ارزش­های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی.

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۰

ارزش دوست خوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می­گشتم که یکی از بچه­های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه کتاب­هایش را با خود به خانه می­برد. با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می­بره. حتما این پسر خیلی بی­حالی است!
من برای آخر هفته­ام برنامه‌­ریزی کرده بودم. (مسابقه فوتبال با بچه­ها، مهمانی خانه یکی از همکلاسی­ها) بنابراین شانه­هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می­رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتاب­هاش پخش شد و خودش هم روی خاک­ها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرف­تر، ‌روی چمن­ها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی­اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و به طرفش دویدم. در حالی که به دنبال عینکش می­گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشم­هاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: این بچه­ها یه مشت آشغالن!
او به من نگاهی کرد و گفت: هی، متشکرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاس­گزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می­کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه ما زندگی می­کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه خصوصی می­رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم... ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتاب­هایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام آخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می­شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتاب­ها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، ‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری! مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم من مارک را دیدم. او عالی به نظر می­رسید و از جمله کسانی به شمار می­آمد که توانسته­اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می­آمد. همه دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می­کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی­اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!
او با یکی از اون نگاه­هایش به من نگاه کرد (همون نگاه سپاس­گزار واقعی) و لبخند زد و گفت: مرسی.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد:  فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده­اند این سال­های سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان. شاید یک مربی ورزش.... اما مهم­تر از همه، دوستانتان....
من اینجا هستم تا به همـه شما بگویم دوست کسـی بودن، بهترین هدیه­ای است کـه شما می­توانید بـه کسی بدهید. من می­خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.
من به دوستم با ناباوری نگاه می­کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می­کرد، به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه­اش را خالی کرده تا مادرش بعدا وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.
من به همهمه‌­ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می­دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره سست ترین لحظه­های زندگیش توضیح می­داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می­کردند و لبخند می­زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می­توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می­دهد تا به شکل­های گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
دوستان،‌ فرشته­هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می­کنند، زمانی که بال­های شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند.
هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد....
دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،
فردا، رازی است ناگشوده،
اما امروز یک هدیه است.