پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶

یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی

بیایید باورها و تصورات ذهنی خودمون رو تصحیح کنیم

***

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند. بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه از مسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از آن از او خواستند وزنه­ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او به راحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملاً طبیعی به نظر می­رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان­انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه­ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این باور وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می­دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می­کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی­توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید. اما بیش از آنچه باور دارید می­توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل
در ادامه باید بگم یکی از چیزهایی که تقریباً جا افتاده و مخصوصاً برای پزشکان بدیهی شده استفاده و تجویز قرص­های خنثی (بی خاصیت) که هیچ تأثیری در بهبود مریض ندارند، برای بیماران هست که بیمار به تصور اینکه این قرص دوای دردش هست رو مصرف می­کنه و مداوا می­شه. غافل از اینکه این قرص نبوده که اون رو مداوا کرده بلکه تصور اون بیمار از اون قرص باعث مداواش شده.

فرشته بیکار

خیلی عجیبه که بعضی از ما آدما در برابر اینهمه نعمتی که خدا به ما داده و می­ده حتی از کمترین کاری هم که از دستمون بر میاد دریغ کنیم. این مطلب رو بخونید:
***
روزی مردی خواب عجیبی دید:
دید که پیش فرشته­هاست و به کارهای آنها نگاه می­کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه­هایی را که توسط پیک­ها از زمین می­رسند، باز می­کنند و آنها را داخل جعبه می­گذارند. مرد از فرشته­ای پرسید: شما چکار می­کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه­ای را باز می­کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می­گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعـــدادی از فرشتگـــــان را دید کــه کاغذهـایی را داخل پاکت می­گذارند و آن­ها را توسط پیک­هایی به زمین می­فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می­کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت­های خداوند را برای بندگان به زمین می­فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می­دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می­توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید
او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگوییـد، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می­شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می­دانم که وقت می­گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.
اگر می­توانید، به او نقش مؤثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل­های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می­کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم­ها، ملایم و با گردن­کشان، گردن­کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
به پسرم یاد بدهید که همه حرف­ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می­رسد انتخاب کند.
ارزش­های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می­توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او بیاموزید که می­تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت­گذاری برای دل بی­معناست.
به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می­داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می­توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

زندگی مرغ و خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله­ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم­ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه­ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس­ها می­دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالأخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه­ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده­اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می­زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می­کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می­گرفتند و پرواز می­کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می­توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس­ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی­تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی­اش که در آسمان پرواز می­کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می­برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می­گفت به او می­گفتند که رویای تو به حقیقت نمی­پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال­ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می­اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه­های مرغ و خروس­های اطرافت فکر نکن.

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

گرمای خورشید رو میخوای ...

آفتاب به گیاهی حرارت می­دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
لئو تولستوی