یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

زندگی مرغ و خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله­ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم­ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه­ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس­ها می­دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالأخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه­ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده­اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می­زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می­کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می­گرفتند و پرواز می­کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می­توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس­ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی­تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی­اش که در آسمان پرواز می­کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می­برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می­گفت به او می­گفتند که رویای تو به حقیقت نمی­پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سال­ها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می­اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویاهایت برو و به یاوه­های مرغ و خروس­های اطرافت فکر نکن.

هیچ نظری موجود نیست: