شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

خدایا متشکرم

از بچـگی هـر اتفاق خوبـی کـه می­خواستـم بیافتـه و نمـی­افتاد یـا هـر اتفاق بدی کـه می­خواستم نیافته و می­افتاد... همیشه یه حرفی تو گوشم بود که می­گفتن... لابد یه خیری در کار بوده...
بعد فکر می­کردم آخه این که مثلاً من مریض بشم و فلان روز نتونم برم تولد بهترین دوستم و اون ازم دلگیر بشه چه خیری درش می­تونه باشه... بعد می­فهمیدم که آره اگه اون زمان اون دوستی ادامه پیدا می­کرد، ممکن بود تو آینده من چه اثر منفی داشته باشه. یا حتی قبول نشدن تو یه رشته­ای که بیشتر دوست داشتم ولی الان می­فهمم اگه قبول شده بودم...
پس ایمان دارم به این که خدا منو دوست داره و اگر گاهی اوقات مسائلی بر وفق مرادم نیست، مسلماً صلاح من در آن است...
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل *** شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

خدا جونم... این­ها رو می­نویسم تا ازت عذر خواهی کنم.
که دیروز از دستت عصبانی شدم... وقتی که فکر کرده بودم که اصلاً به دعاهای من اهمیت ندادی و هیچ چیز بر وفق مرادم پیش نرفت.
اولش این بود که ماشینم خراب شد و دیر به محل کارم رسیدم.
ولی در عوض باعث شد از اون حادثه وحشتناک جون سالم به در ببرم و اونجا نباشم.
خدایا! عمداً این کارو کردی؟؟؟ (نه؟؟؟؟)
یه خونه... همونی که عاشقش بودم رو پیدا کرده بودم. ولی یه نفر زودتر از من اونو خرید... خیلی عصبانی شدم...
ولی بعداً که فهمیدم لوله­هاش ترکیده بوده یه نفس راحتی کشیدم که نخریدمش.
دیروز یه لباس شیک و درست و حسابی... چشممو گرفت ولی رنگش زیادی بی­حال و روشن بود. امروز همون لباسو با رنگ قرمز گیر آوردم... تازه باور می­کنی؟؟ تو حراجی زیر قیمت......
حالا می­دونم که تو مراقب منی و منو مورد مرحمت و لطفت قرار دادی. نه در اون چیزی که من تو دعاهام از تو درخواست می­کنم. بلکه اون چیزی که صلاح من در اونه.
برگرفته از نامه­ای از گروه روزنه
با قدری تغییر

هیچ نظری موجود نیست: