دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عشق واقعی

این هم به مناسبت روز سپندار مذگان، روز گرامیداشت زنان و سنبلی از عشق.
*****
پیرمردی صبح زود از خانه­اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می­شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم­های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه». پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله­اش را پرسیدند. او گفت: «زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می­روم و صبحانه را با او می­خورم. نمی­خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می­دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی­شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی­داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می­روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می­دانم او چه کسی است...

هیچ نظری موجود نیست: