سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۷

از نوشته های پائولوکوئیلو

شوالیه­ای به دوستش گفت: بیا بـه کوهستانی برویم که خداوند در آنجـا سکنـی دارد. می­خواهم ثابت کنم که خداوند فقط بلد است که از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی­کند. دیگری گفت: خوب، من هم می­آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله کوه رسیدند و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: «سنگ­های روی زمین را بر پشت اسبان­تان بگذارید». شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می­خواهد بار سنگین­تری را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمی­کنم. شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ­های شوالیه پارسا تابید: «الماس ناب»

هیچ نظری موجود نیست: