جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

حق با شماست

فرق آدم موفق با آدم ناموفق در اینه که یه آدم موفق ناامید نمی­شه و دست از تلاش برنمی­داره تا بلأخره به هدفش می­رسه و در این راه از شکست­ها و ناکامی­هاش برای رسیدن به هدفش استفاده می­کنه. طرز فکر این افراد به این صورته کـه می­گـن: مـن می­تونم. اما کسانی که با برخورد به مانعی و با تلاش کـم ناموفق می­مونن و منصـرف می­شن، بلافاصله می­گن من نمی­تونم. اما اگه به جای اینکه به این فکر کنن که «من نمی­تونم»، به این فکر کنن که «من چطور می­تونم» اونوقته که به موفقیت دست پیدا می­کنن.
*****
چه فکر کنید که می­توانید و چه فکر کنید که نمی­توانید در هر صورت حق با شماست.

پنجشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۶

مسابقه

زندگی این دنیا مثل مسابقه می­مونه. مسابقه­ای که رقیب اون خود شما هستید نه هیچ کس دیگه. باید همیشه جلوتر از خودتون باشید.
خط پایانی داره و بعد از اون ... نتیجه اعلام می­شه.
؟؟؟
هر چی بهتر باشی بیشتر نصیبت می­شه.
این مسابقه باخت هم داره. این برای کساییه که عقب­تر از خودشون بودن. هر چی بدتر باشن بیشتر بازنده هستن!

سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می­زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آاااای!
صدایی از دور دست آمد: آاااای!
پسرک با کنجکاوی پرسید: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد؟ ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می­گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. «هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می­دهد».
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می­آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد.

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۶

کدومش هستید؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟!

دختری از سختی­های زندگی به پدرش گله می­کرد. از مبارزه خسته بود. نمی­دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می­دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می­شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی­صبرانه منتظر بود. تقریباً پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج­ها و تخم مرغ­ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: «عزیزم چه می­بینی؟» دختر هم در پاسخ گفت: «هویج، تخم مرغ و قهوه». پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویج­ها نرم و لطیف بودند و تخم مرغ­ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: «دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج­های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته­های نازک و مایع درون تخم مرغ­ها سخت شدند ولی دانه­های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند».
سپـس پـدر از دخترش پرسید: «حالا تـو دخترم وقتـی در زندگی بـا مشکلـی رو به رو می­شوی مثل کدام یک رفتار می­کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟»

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

اعتقاد و اعتماد

ما چقدر به خدای خودمون اعتقاد داریم؟ چقدر دستورات و گفته­هاش رو اطاعت می­کنیم و چقدر به صحت و حقیقت اونها ایمان داریم؟
*****
این داستان غم­انگیز کوهنوردی است که می­خواست به بلندترین کوه­ها صعود کند. تصمیم گرفت تنها به قله کوه برود.
هوا سرد بود وکم کم تاریک می­شد. سیاهی شب سکوت مرگ­باری داشت. قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد. همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود.
قهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد. در آن لحظات سقوط، خاطرات بد و خوب بیادش آمد. داشت فکر می­کرد چقدر به مرگ نزدیک است که در آن لحظات ترسناکِ مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد؛ خدایا مرا دریاب و نجات بده. صدائی لطیف و آرام از آسمان گفت چه می­خواهی برایت بکنم. قهرمان ما گفت: کمکم کن نجات پیدا کنم. صدا گفت آیا واقعاً فکر می­کنی من می­توانم تو را نجات دهم؟ قهرمان کوه­نورد ما گفت: البته که تو می­توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی. آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن. اما قهرمانِ ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبید به طنابش.
چند روز بعـد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پیـدا کردنـد کـه فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

عشق واقعی

این هم به مناسبت روز سپندار مذگان، روز گرامیداشت زنان و سنبلی از عشق.
*****
پیرمردی صبح زود از خانه­اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می­شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم­های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه». پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله­اش را پرسیدند. او گفت: «زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می­روم و صبحانه را با او می­خورم. نمی­خواهم دیر شود. پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می­دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی­شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی­داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می­روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که می­دانم او چه کسی است...

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

عشق بلاعوض

روزی مردی عقربی را دید که درون آب دست و پا می­زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید: «برای چه عقربی را که نیش می­زند، نجات می­دهی؟» مرد پاسخ داد: «این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم. چرا باید مانع از عشـق ورزیـدن شـوم؟ فقط بـه خاطر این کـه عقرب طبیعتاً نیش می­زند؟
عشق ورزی را متوقف نساز! لطف و مهربانی خود را دریغ نکن. حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۶

تبرتون رو تیز می کنید؟

گاهی اوقات ما به هر دلیلی، انقدر در انجام کارها و بعضی مواقع گرفتاری­هامون غوطه­ور می­شیم که فراموش می­کنیم که باید قدری هم به خودمون برسیم. مثلاً به قدری کار و مشغله داریم که به تفریح نمی­رسیم. غافل از اینکه همین تفریحات باعث تجدید روحیه و تقویت ما برای انجام کار می­شن. خوابیدن یه نمونه محسوس اون هست. شما اگه مدت زیادی نخوابید به مرور خستگی در بدن شما، یه نوع سنگینی و کُند­کاری رو به وجود میاره. یا اینکه اگه مدت زیادی خواب نامنظم و کمی داشته باشید، بدنتون ضعیف می­شه و بیمارتون می­کنه. این باعث می­شه که شما از زمان مفید کاریتون به خوبی استفاده نکنید. شاید دائماً کار کنید ولی اصطلاحاً کار شما راندمان مناسبی نداره.
خوابیدن چیزیه که بدن شما از اون استفاده می­کنه. اما تفریحات مناسب؛ باعث می­شن که روح شما طراوت و تازگی خودش رو حفظ کنه. پُرانگیزه بمونه و شاداب و پُرانرژی باشه. طبیعتاً وقتی که روح شما شاداب و پُرانرژی باشه، این رو بـه جسم شمـا هـم منتقـل می­کنه.
این مسئله می­تونه اثرات مثبت زیادی رو در پی داشته باشه. از جمله: شما سرحال و شاداب هستید. کارهایتان را به خوبی انجام می­دهید. از انجام کارهایتان لذت می­برید. از زندگی راضی هستید و ...
داستان زیر رو تمثیلی میارم برای این موضوع:
*****
روزی هیزم­شکنی در یک شرکت چوب­بری دنبال کار می­گشت و نهایتاً توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم­شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می­شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس، انگیزه بیشتری در هیزم­شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند، اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می­گذشت تعــداد درخت­هایی که قطع می­کرد کمتر و کمتر می­شد. پیش خودش فکر کرد احتمالاً بنیه­اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی­آورد. رئیس پرسید: «آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟» هیزم­شکن گفت: «تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می­کردم
شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده­اید کی بود؟

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

از کسی که دوستش داری بگذر !

پند یکی از بزرگان رو به مناسبت روز Valentine می­نویسم. سخته ولی می­شه انجامش داد.
*****
از کسی که دوستش داری بگذر، اگر قسمت تو باشد برمی­گردد. اگر هم برنگشت حتماً از اول مال تو نبوده، پس بهتر که رفت.
ویلیام شکسپیر

چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

هدیه ای به نام رنج و سختی

شما در برابر رنج و سختی­ها چه عکس­العملی از خودتـون نشون می­دیـد؟ با اونهـا چه می­کنید؟ این داستان زیبا رو بخونید:
*****
در گنجینه (موزه) ای معروف، که با سنگ­های مرمر کفپوش شده بود، مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بود و مردم از راه­های دور و نزدیک برای دیدنش به آنجا می­آمدند. کسی نبود که این مجسمه را نبیند و لب به تحسین باز نکند.
شبی سنگ مرمری که کفپوش تالار بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت: «این منصفانه نیست!! چرا همه روی من پا می­گذارند تا تو را تحسین کنند؟!»
مجسمه گفت: «مگر یادت نیست؟! هر دوی ما در یک معدن بودیم. روزی که مجسمه ساز خواست تو را بتراشد، چقدر سر سختی و مقاومت کردی؟!!»
سنگ پاسخ داد: «بله، چون ابزارش به من آسیب می­رساند، تحمل آن همه درد و رنج را نداشتم».
مجسمه گفت: «ولی من فکر کردم که به طور حتم می­خواهد از من چیزی بی­نظیر یا شاهکـار بسازد و حتما در پـی ایـن رنـج گنجـی هست». پس بـه وی گفتـم: هر چـه می­خواهی ضربه بزن و بتراش و صیقل بده. درد در کارها و لطمه­های ابزارش را به جان خریدم و بیشتر تاب آوردم تا زیباترین شاهکار وی باشم. پس امروز تو نمی­توانی دیگران را سرزنش کنی که چرا روی تو پا می­گذارند و بی­توجه عبور می­کنند.
رنج و سختی­ها برای من و تو، هدایای خالق مهربان هستند. او ما را با این هدایا به سوی تکامل و درخور تحسین شدن هدایت می­کند.

سه‌شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۶

هواستان به فنجان ها پرت نشود

گاهی اوقات به قدری هواسمون بـه وسایل زندگی پرت می­شه کـه از زندگی کـردن باز می­مونیم. بعضی مواقع هم دیر می­فهمیم که از زندگی کردن باز موندیم و تو این مدت فقط به اسباب و وسایل اون پرداختیم تا به اصل زندگی کردن!
*****
گروهی از فارغ التحصیلان پس از گذشت چنـد سال و تشکیـل زندگی و رسیدن به موقعیت­های خوب کاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به دیدن یکی از اساتید مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آنها خیلی زود به گله و شکایت از استرس­های ناشی از کار و زندگی کشیده شد. استاد برای پذیرایی از میهمانان به آشپزخانه رفت و با یک قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه­خوری­های سرامیکی، پلاستیکی و کریستال که برخی ساده و برخی گران قیمت بودند بازگشت؛ سینی را روی میز گذاشت و از میهمانان خواست که از خود پذیرایی کنند.
پس از آنکه همه برای خود قهوه ریختند استاد گفت: اگر دقت کرده باشید همه متوجه شده­اید که همه، قهوه­خوری­های گران قیمت و زیبا را برداشته­اید و آنها که ساده و ارزان قیمت بودند در سینی باقی مانده­اند، البته این امر برای شما ساده و بدیهی است! سر چشمه همه مشکلات و استرس­های شما هم همین است: شما فقط بهترین را برای خود می­خواهید. قصد اصلی همه شما نوشیدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه­خوری­های بهتر را انتخاب کردید و البته در این حین به آنچه دیگری بر می­داشت نیز توجه داشتید.
بـه ایـن ترتیب اگـر زندگـی قهوه باشـد، شغل، پـول، موقعیت اجتمـاعی و ... همـان قهوه­خوری­های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ نگهداری زندگی­اند، اما کیفیت زندگی در آنها فرقی نخواهد داشت.
گاهی، آن قدرحواس ما متوجه قهوه­خوری­هاست که اصلاً طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی­فهمیم.
پس دوستان من حواستان تماماً به فنجان­ها پرت نشود ... از نوشیدن قهوه هم لذت ببرید.

دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶

من نیز در کارش بودم

زنبور عسلی در اطراف آتش برافروخته نمرودیان پرواز می­کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید: زنبور، در اطراف آتش چه می­کنی؟ آیا نمی­ترسی که سوخته شوی؟ زنبور گفت: یا ابراهیم آمده­ام تا آتش را خاموش کنم! ابراهیم (با خنده) گفت: تو مگر نمی­فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تأثیری بر این آتش ندارد؟ زنبور گفت: چرا می­خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی­اندیشم، بلکه به این می­اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می­کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم.
داستان کوتاه p30data.com

یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۶

دستاورد توکل

یه قطعه شعری رو در یکی از پیام­های قبلی به نام «ز من بستان» آوارده بودم. محتوای این پیام هم، هم راستای اون هستش:
*****
خداوند به سوی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و اله) وحی فرستاد «قل حسبی الله علیه یتوکل المتوکلون» بگو خدا مرا بس است. اهل توکل تنها بر او توکل می­کنند (سوره زمر آیه 38)
***
در زمان یکی از خلفای پیشین قحطی شد. وقتی از شدت قحطی جان مردم به لب و صبرشان لبریز شد، خلیفه به مردم فرمان داد با گریه و زاری به سوی خداوند بروید. مردم آلات لهو و لعب و معصیت را شکسته و به دعا و مناجات پرداختند و همه دست نیاز به درگاه الهی دراز کردند.
در این میان غلامی را دیدند که دست می­زند و می­رقصد و می­خواند. او را نزد خلیفه آوردند و گفتند: ای خلیفه این بر خلاف فرمان شما، شادی می­کند. خلیفه به غلام گفت: همه مردم در اضطراب و نگرانی به سر می­برند و تو را چه شده که شادی می­کنی؟ گفت: مولای من انباری پر از گندم دارد و من از این جهت خاطر جمع هستم. خلیفه از این سخن متأثر شد و به فکر فرو رفت. سپس سر بلند کرده و گفت:
این توکل مخلوق به مخلوق است که به او آرامش داده. پس اگر مخلوقات بر خالق متعال توکل کنند چه قدر آرامش و امنیت خاطر خواهند داشت.
(ریاض الحکایات ص 116)
Cloob.com

شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

بطری

یک روز صبح که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می­زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می­درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریباً یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم­تر می­شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم­تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:
چند بار به خاطر درخشش کاذب در راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده­ایم؟ اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی­رفتیم، چه طور می­فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۶

اسکناس مچاله

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می­خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه­های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست­های حاضرین بالا رفت.
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد­مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می­گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می­شویم، خم می­شویم، مچالــه می­شویم، خاک آلود می­شویم و احساس می­کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم. ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی­دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
نقل از گروه روزنه

پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۶

سخنانی از بزرگان

من هرگز به آینده فکر نمی­کنم، چرا که خودش به زودی خواهد آمد.
آلبرت اینشتین
*****
سکوت جوابی غیر قابل پاسخ است.
ج.ک.چسترتون
*****
پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آن است که بعد از هر زمین خوردنی برخیزی.
مهاتما گاندی
*****
آن که می­خواهد روزی پریدن را بیاموزد نخست باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالا رفتن را آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی­کنند.
؟